قاصدک مهر

روزهای تلخ و شیرین

قاصدک مهر

روزهای تلخ و شیرین

دوسال تمامممم!!!!



عجب روزی بود بیست و نه شهریور هزار و سیصد و نود و چهار و چه ساعتی بود ساعت یازده و پنجاه و پنج دقیقه صبح!!!!

خدایا شکرتتت شکرت شکرت

نمیدونم چرا هرسال به این روز و دقایق که میرسم چشام اشکی میشن و یه حس عجیبی وجودمو ماله خودش میکنه. خدایا شکرت که همراهمی و شکرت که بهترین هدیه دنیا رو بهم بخشیدی.

نویانم امروز دو ساله شد و من باز سرشار از احساسم...

عزیزم، امیدم، نویانم تولدت مبارک...

"چه چیزی تو عمقه چشاته که من، یک نگاه تورو، به یه دنیا نمیدم

که بعد از تماشای چشمای تو، از زمین و زمان، عاشقانه بریدم

تو با کل رویای من اومدی، تا تو سی سالگی، باورم زیر و رو شه

که زیباترین خط شعرای من، از تماشای چشمه تو هرشب شروع شه

اومدی تا بره، فصل دیوونگی، شدی آرامش، کله این زندگی

با تو هر ثانیه، عاشقانس برام، آرزوهامو از، کی به جز تو بخوام..."

برای نویانم


عزیزترینم، فرزندم، من مادرت هستم...

هیچ کس مرا مجبور به مادری نکرد،

من به اختیار مادر شدم تا بدانم معنی بیخوابیهای شبانه را،

تا بیاموزم پنهان کردن درد را پشت حجمی از سکوت؛

تا بدانم حجم یک لبخندکودکانه ات میتواند معجزه زندگی دوباره ام باشد؛

من نه بهشت می خواهم نه آسمان و نه زمین،

بهشت من، زمین من و زندگیم نفس های آرام کودکی توست؛

من هیچ نمیخواهم هیچ،

هیچ روزی به من تعلق ندارد،همه ساعتها و ثانیه های من تویی

 ومن دست کودکیت را میگیرم تابه فردای انسانیت برسانم که این رسالت من است

 بر تو وهیچ منتی ازمن بر تو وارد نیست که من با اختیار به عشق تو را به این دنیا آورده ام.


بدرود اولین تجربه مادری


خوابید و من دیگر باید باور کنم که یکی از شیرین ترین تجربه های مادریم روبه اتمام است. نمی دانم چگونه بنویسم که بازتاب احوالم باشد!از اولین لحظه تا آخرین مرتبه همچون صحنه های یک فیلم دوست داشتنی از برابر دیدگانم میگذرد و اشک به تنهایی تمام احساساتم را به دوش میکشد و افسوس که باز هم قدر لحظاتم را وقتی بیشتر فهمیدم که راهی برای بازگشت نمانده بود!!!کاش بیشتر لذت میبردم کاش!!!! پسرم، کوچک مرد مادر، خدا را شکر که برایت راحت گذشت، خدا را شکر که منت برسرم نهادی و با بودنت طعم دلنشین این حس زیبا را به من چشاندی و چقدر وابستگی من بیشتر از وابستگی تو بود!!!مینویسم و پرده ی حریر اشک نگاهم را تار میکند، شاید که این اشک ها بار دلم را سبک تر کنند.
خدایا چقدر زود گذشت و چقدر زود پاره قلبم بزرگ شد و امشب من چقدر دلتنگم!!!
1396/06/08 


پروسه از شیر گرفتن نویان تدریجی و طولانی مدت، ولی به شدت راحت و قابل توصیه بود. طبق مباحث روانشناسی که خوندم گرفتن یه دفعه ای بچه از شیر خیلی بهش آسیب میزنه. تلخ کردن، چسب زدن و ... هم اثر روحی بدی رو بچه میذاره.حتی برای مادرش نگران میشه و غصه میخوره! گرفتن ناگهانی شیر مثل شکست عشقی برای بچه میمونه و ... چقدر این حرف های روانشناسانه درسته نمیدونم ، ولی اساس کار من از اول بر پایه علم روز بوده، چه درست و چه غلط. این بود که به دنبال یه روش موثر و مسالمت آمیز گشتم.


طبق توصیه پزشکش تقریبا از 18 ماهگی شیر شبش رو قطع کردم(به دلیل پروسه از شیر گرفتن تدریجی و جلوگیری از خراب شدن دندوناش) و سعی کردم وعده های روز رو هم کاهش بدم. به لطف اداره خیلی خوب کاهش وعده ها عملی شد.به توصیه دکترش شهریورماه و قبل از تولد دو سالگیش هم باید با شی شیری خداحافظی میکردیم. از اوایل شهریور وعده هاشو به دو وعده رسوندم، یکی حدودا 7 صبح بعد از بیدار شدن و دیگری وسط خواب ظهر. گرفتن کلی شیر به چهارشنبه 8 شهریور 1396 افتاد و آخرین وعده شیر نویانم، وعده وسط خواب نیمروزی سه شنبه 7شهریور 1396 بود. آخرین وعده شیر دادن من!!!که خدا میدونه چقدر دلتنگشم. قرار بود گرفتن کلی رو به پنجشنبه موکول کنم، خودم هم نمیدونم چی شد. فقط افسوس آخرین وعده روی دلم موند!!!چرا اینقدر سیر نگاهش نکردم و ازش لذت نبردم!!!شب اول حال بدی داشتم. دلتنگی و دلتنگی، اشک و اشک و تواما شادی!!!


چهارشنبه 8شهریور 1396 بود و نویانم از خواب ظهر بیدار شد و شی شیری(به قول خودش "دی دی" ) طلب کرد. من هم که تو همه مراحل گرفتن از شیر، شگردم پرت کردن حواسش بود، به همون روش روی آوردم. از قبل با مهدی توافق کرده بودیم که به عنوان جایزه از شیر گرفتنش، براش سرسره بخریم. مدت ها بود که مهدی در مورد بزرگ شدنش باهاش حرف میزد. اینکه دیگه مثل باباجون و پدرجون بزرگ شده و باید شی شیری تو لیوان بخوره. از خواب بیدار شد و بهونه گرفت. مهدی بهش گفت که دیگه بزرگ شده و باید با شی شیری بای بای کنه و شی شیری بره پیش یه نی نی کوچولو دیگه و جایزه بزرگ شدنش سرسره بخره. پسرم منطقی تر از تصور ما بود. برای شی شیری بوس فرستاد و باهاش بای بای کرد!!!باور کردنی نبود. اگه به چشمم نمیدیدم و کسی برام تعریف میکرد حتما میگفتم دروغه!!!! ولی عین حقیقته بی اغراق!!! نویانی با خوشحالی خداحافظی کرد و ما هم سریعا آماده شدیم و رفتیم براش سرسره خریدیم و چقدر نویان خوشحال بود. ذوق میکرد و میخندید و می دوید. ما هم به هرکی میرسیدیم از بزرگ شدن نویان و اومدن سرسره و رفتن شی شیری میگفتیم و همه پسری رو تشویق میکردن و نویان سرمست میشد.و چقدر مهدی عزیزتر از جانم، مثل همیشه کمک حالم بود.
اما یکی دو روزی که گذشت، نویانم بهانه گیرتر شد. انگار تازه باورش شده بود که بازی نیست و سرسره واقعا به جای شی شیری اومده و برگشتی درکار نیست. 
لجباز شده بود و گاهی بیخود گریه میکرد و من فقط بغلش میکردم و میبوییدم و میبوسیدمش. میدونستم این روزها هم گذری هستن. خونده بودم که مثل ترک کردن معتاد میمونه، حتی بعضی بچه ها افسردگی یا تیک عصبی میگیرن!!! اثرش روی نویان کمی لجبازی و بیحوصلگی بود.
خدا رو شکر تا امروز که حدودا ده روزی از جدا شدنش میگذره، خیلی خیلی لجبازیشم کمتر شده و خیلی خوب باهاش کنار اومده. فقط مدام دستش تو یقه منه
بهش اجازه میدم لمسم کنه و بیشتر از قبل نوازشش میکنم و مدام بهش یادآوری میکنم که مثل باباجون و پدرجون بزرگ شده و واقعا حس میکنم چقدر بزرگتر شده!!!
گاهی به شوخی  و خنده "دی دی" میگه ولی بهونه ای برای خوردنش نمیگیره.
سعی میکنم حتما بهش شیر عسل (مخصوصا با نی که دوست داره) یا پودر شیرخشک(با قاشق) بدم که کلسیم مورد نیازش تامین بشه. نویان که تو بیداری شیشه نمیگیره، ولی گاهی ظهرا که میخوابه، تو خواب با شیشه بهش شیر خشک میدم.
و این تجربه ناب، نوشاندن شیره جانم به پاره تنم، 23 ماه و ده روز به طول انجامید و چقدر این تجربه بی بدیل بود.

جملات دوست داشتنی




شب شد، دوشنبه بدرود گفت، اولین دقیقه‌های سه شنبه 24مرداد 96خودنمایی کرد. من با پسر کوچولوم خداحافظی کردم و راهی اداره شدم. یه شب سخته کاری و یه برگردان مهم که خدا رو شکر با موفقیت انجام شد. کار که تموم شد، سپیده صبح سلام داده بود.



نویانم امروز 23 ماهه شد و چیزی به تولد دوسالگیش نمونده. باورش خیلی برام سخته که این روزهای پرشتاب به دوسالگی پسرم نزدیک و نزدیک تر میشن!!!
23 ماهگیت مبارک نفس مامان



جمله های شیرین، شیرین تر از هر چی که تو زندگی تجربش کردم.کاش زمان متوقف میشد و من بیشتر و بیشتر مالک این روزها بودم. لهجه شیرینش، جملات گسستش، مکث های بین کلمات و حرکت تایید سرش، خدا میدونه با قلب من چی کار میکنه این جمله های پاره پاره.



نویانه عشق آبه من "بیلیم ایتخر آپ"(بریم استخر آب بازی کنیم).
از بابا مهدیش خواست که ماشینش رو بالای تختش بذاره و بابا مهدی گفت بلد نیستم، و شیرین زبونی پسری، پدرجون رو مجاب کرد که ماشینشو بالا ببره و ذوق تماشاییش دیدنی بود:
"بابادون بلده نیست، ددون بلده، مایین بیاد بالا"
(باباجون بلد نیست، پدرجون بلده ماشینو بیاره بالا)
و ده ها جمله شیرین دیگه!لهجش طوریه انگار یه خارجی زبان، همکلامم شده!!!چقدر این حس شیرینه. 




عشق ماشین تو خونشه، این پارکینگ هم باباجونش براش درست کرده. عاشق 206 عمو سعیدشه و بابا جون به زحمت یه 206 پلیس براش پیدا کرد. خدا رو شکر به عنوان"ما دیدید"(ماشین عمو سعید)به رسمیت میشناستش، عاشقشه و اگه نبینتش دلتنگش میشه و دنبالش میگرده.
چرخ یکی از ماشین هاش شکسته بود و مهدی با هر زحمتی بود براش درستش کرد. چنان خوشحال بود که نگوووو" babadoon maeeen dolost dade"(باباجون ماشین درست کرده)
تو اتاقش دراز کشیده بود و مادرجون چراغ اتاقش رو روشن کرد. نور چشماشو اذیت کرد.با اشاره به لوستر"ein bade at boloo"
(این بده، ات، برو)اشاره به چراغ های کوچیک تزیینی اتاقش"ein oobe"(این خوبه)



با اینکه با تموم وجودم سعی کردم از حضور پسرم لذت ببرم ولی باز هم انگار کم کاری کردم!!! 
عاشق اتاقشه و ساعت ها باید کنارش بشینی تا تو اتاقش بازی کنه. دستت رو میکشه و با"ootakh"(اتاق) گفتن هاش راضیت میکنه همراهش بشی.
بامهارت فوق العاده ای از تختش بالا می کشه!
یه بازی جدید هم اختراع کرده. باید دراز بکشم و خودشو پرت کنه رو من و با خنده بگه "Dale maman" (کله مامان) و بعد لپش رو به صورتت بچسبونه و نوازشت کنه و با گفتن"doobale"(دوباره) روند بازی تکرار میشه و باید خیلی حواست جمع باشه.
بهش بگی دست بنداز گردن بابا یا مامان، چنان دو دستش رو دور گردنت میندازه و صورتشو بهت میچسبونه که از ذوق زیاد، نفست بالا نیاد!



"دیگه بزرگ شده!" چقدر این جمله شیرین و تلخه!!!!
علیرغم تبلیغات بابا مهدی برای رنگ قرمز، پسرم عاشق آبیههههه خخخخخ
هرچیزی رو که آبی باشه دوست داره. کره آبی، دنت آبی، ماشین آبی و ....
دنت و کره رو امتحان نمی کرد!یه بار با جلد آبی براش گرفتیم حاضر شد بخوره و بعدش دیگه ولکن نبود



عاشق"abelo"(آبلو). انواع شربت رو به این اسم میشناسه و مخصوصا عاشق شربت هاییه که توش تخم شربتی باشه. 
برج هایی که با کتاب های باباجونش میسازه دیدنیهههه. پسرم استاد اختراع بازیه و کتابخونه و کتاباش هم جزو اسباب بازی هاش محسوب میشه.



"بیبیبیج"(ساندویچ)هم از غذاهای دوست داشتنی شازده است و ما هم همیشه ساندویچ گوشت یا مرغ میگیریم که ضرری نداشته باشه.



بالاخره خوردن با نی رو هم یاد گرفته و شیر کاکائو رو با نی بهش دادم.خورد و گفت شکلات



بازی خلاقانه با حبوبات رو دوست داره و حسابی بازی میکنه و یاد میگیره. هم اسم نخود و لوبیا و عدس رو یاد گرفت، هم با دقت و دونه دونه تو بطری انداخت و خالی کرد. که این کار به قوی شدن انگشتاش و بالا بردن دقتش، کمک میکنه. گاهی هم در بطری رو میبست و صداشو درمی آورد. بازی خوبی بود.






کاربرداین قطعه های آجری شکل هم زیاده. هم دومینو میشه هم پازله و هم میشه باهاش جنگا(jenga) بازی کرد. نویان تو چیدن برجش کمک میکنه و قطعه ها رو هم بیرون میکشه. ولی وقتی میریزه، ناراحت میشه!
 گاهی هم قطعاتش رو پشت هم میچینه، با دقتی فراوون که کاملا پشت هم باشن.
دومینو که چیده میشه از ما میخواد بریزیمش و ترجیح میده خودش تماشاچی باشه.



هنوز هم با شوق فراوون و سرعت بالا با آهنگ های دیوار به دیوار به قول خودش نانا میکنه. 
جدیدا ما تو ماشین فقط اجازه داریم دو تا آهنگ گوش بدیم،  آهنگ 60 "دلم"(دلم بنده این یه لبخنده(محمدرضا گلزار))و  69"دله"(بیتاب پازل باند(دست به این مست مزن چون شکننده است)) خلاصه اینکه از حالا آقا تصمیم میگیره، تو ماشین آهنگ مورد علاقشو گوش میده و باهاش قر میریزه...

شیرین تر از عسل




آخه مگه میشه این عسل خان خوش تیپ رو نخورد؟!!! جریان خاله سوسکه است و دست و پای بلورین بچش



نویانم داره بزرگ و بزرگ تر میشه و باور این سیر برای من و مهدی سخته!!!! نویان کوچولوی مامان، قد کشیده، حرف میزنه، حتی بیشتر از حد تصور ما مسائل پیرامونش رو متوجه میشه!!!! دقتش به اطراف و ثبت صحنه ها و اشخاص بی نظیره.عاشق "آبوم" (آلبومه) و افراد رو معرفی میکنه. این سرسره آبی به نظرش بلند بود و تا مدت ها ازش سر نمیخورد، ولی پسرم شجاع شده و سرسره آبیم امتحان کرد بالاخره البته هنوز هم از وارد تونل شدن میترسه!!! دلیل این ترس هم برامون نامعلومه.عاشق نورپردازی نوبهار پلازاس (پاساژه) و تو روز هم که از اون مسیر رد میشیم ازمون نورررر میخواد!!!! صخره نوردیشم حرف نداره!!! یه تیکه صخره مصنوعی تو پارک برای بچه ها گذاشتن و نویان با مهارت خوبی، صخره نوردی میکنه.البته خب اطلاع دارید که نویان از بچگی عاشق "bile" (پله) بود و هست و مهارت در صخره نوردی هم جای تعجبی نداره!!!



این اولین سازه دست ساز آقا نویانیه. جدیدا هم مهدی براش دومینو گرفته، شیطونک نمیذاره بچینیمش. هنوز کامل نشده، محکوم به فنا میشه
عاشق قایم موشکه و وقتی دنبال چیزی میگرده تکرار میکنه "ایدا؟! نهههه" یعنی اینجا نیست و کلی همه رو عاشق "ایدا ایدا" ( اینجا) گفتن هاش کرده.
تو طول روز هم چندین بار سراغ سنتورش میره و مینوازه و دوباره جمعش میکنه!!! (این سنتور یه زمانی ماله من بود، بعد از مدتی من رفتم سراغ گیتار و شبنم سنتور رو دست گرفت. شبنم هم الان رفته سراغ کمونچه و نوبت نویانه. نویان که عاشقشه. مخصوصا اینکه عمو سعیدش هم حرفه ای سنتور میزنه و نویان فکر میکنه داره مثل اون مینوازه ) البته دف هم خیلی دوست داره و گاهی دمکنی رو میاره میگه برام دف بزنین
همچنان یه بار نیمه های شب، از خواب بیدار میشه، ولی من دیگه بلندش نمیکنم. صورتم رو نزدیکش میبرم، اونم صورتم رو نوازش میکنه و دوباره میخوابه. گاهی هم خودشو تو بغلم جا میده. خدا میدونه که چقدر این لحظات ناب و شیرینن، ولی من رو میترسونن که نتونم نویان رو مستقل کنم و تو تخت خودش بخوابونم!!! برنامه جداسازیش رو گذاشتم برای ماه بعد که کامل از شیر گرفتمش(البته الانم شبا شیر نمیدم تا نزدیکای 8 صبح). خدا خودش کمکم کنه. کلی مرحله سخت در پیشه!!!



بالا رفتن که کلا بازی مورد علاقه نویانه، مخصوصا اگه بالای ماشین دجونش باشه!!! کلا خسارت های وارده به برف پاککن و ماشین دجون دیگه از حدش گذشته



پسری عااااااشقه enoone (هندونه) و anoor (انگور) و tabebi (طالبیه) ردخور نداره باید حتما در روز یکیشونو بخوره. انگور هم حتما باید دستش بگیره و دونه دونه بخوره.
شعر عموزنجیرباف رو براش میخونم و اون جواب میده. کلا استعدادش تو یادگیری شعرها عالیه و کلی از شعرهای کتاباش رو حفظه. البته نمیخونه ولی وقتی ما وسطش مکث میکنیم، کلمه بعدی رو میگه.
"ببییییین" گفتن های با تاکیدش رو باید حتما شنیدددد. 



عزیردل مامان فکر میکنه اگه هر کار سختی میخواد انجام بده "علی" بگه راحت میشه وقتی هندونه به اون سنگینی رو میخواد بلند کنه، چنان علی ای میگه بیا و ببین
یه بار تو ماشین بابا بودیم و بابا بی هوا از پارک اومد بیرون و زد به ماشین کناری. البته خدا رو شکر سرعت ها زیاد نبود و چیزی نشد. ولی واکنش نویان تماشایی بود چنان "ای بابا" ای گفت دیدنیییی. کلی بهش خندیدیم. اون روز تا بابا میرفت تو سرعتگیر یا چیزی از این دست، به بابا نگاه میکرد و با "ای بابا" گفتن هاش تذکر میداد
"آره بابا" و "نه بابا" هم که از واژگان مورد علاقه نویانن و بسیار پرکاربرد.
"بیلا" تو فرهنگ زبان نویانی یعنی بیااا و "عمه بیلا ،haba بیلا ، عمو اینابیلا ، عمو دعید بیلا ، mamam بیلا" رو زیاد ازش میشنویم.
عاشق "نینیا"س و مدام میخواد با نی نیا بازی کنه.
"پلو آلی" (پلو خالی) هم غذای مورد علاقشه که مامان مجبوره بهش پلو خالی با مثلا خورشت سبزی بده از قبل باید قاطی کنم و براش بیارم وگرنه زیربار نمیره!!! مثلا اگه سرسفره دیس پلو باشه نمیذاره خورشت روش بریزی و باید پلو خالی بهش بدی



تو آب دادن به گلدونای مامان حسابی فعاله و دوست داره خودش انجامش بده!!! معمولا فرش های خونه ما، به دلیل آب بازی های حضرت آقا خیس تشریف دارن!!!! آب پاش به دست کل خونه رو آب پاشی میکنه حتی مامان و بابااااا



بیرون ریختن کتاب های کتابخونه هم از تفریحات مورد علاقشه!!!! الانم داره برای دفاعیه دکترا بابا مهدی، که ایشالا 6 شهریور ماهه مطالعه میکنه تا بتونه کمکش کنه



اینجام که محو کارتون شده!!!! عاشق آهنگ "ووو چی چی" (قطاره)
با اینکه خیلی سعی کردیم این مدت زیاد تلویزیون نبینه، ولی چندان هم موفق نبودیم متاسفانه!!!!
نویان همچنان میانه خوبی با لبنیات نداره و به سفارش دکترش همون پودر شیرخشک رو که دوست داره بهش میدم. "ببجونیور" شیر خشکی بود که پزشکش بهم معرفی کرد و نویان با قاشق میخوره و "ایش به به" یعنی از طعمش راضیه
عابربانک های ما هم، همگی ماله عمو هستن که به نویان به به بده!!!! این تنها نظریه که پسرم در مورد عابربانک داره.
سکه هم ازمون میگیره میگه "پول" و میذاره تو جیبش



در تدارک مقدمات گرفتن از پوشکم. فعلا دارم باهاش کار میکنم که بتونه خودش شلوارش رو دربیاره و ببینه که ما رو به قول نویان "ladan" (لگن) دستشویی میکنیم تا الگوبرداری کنه!!! البته فعلا لگنش تبدیل به اسباب بازی شده!!!! و همچنان پشت مبل ها رو، به نشستن رو لگن ترجیح میده!!! تا دو سالگی فعلا عجله ای نیست ولی میدونم مسیر سختی در پیشه.