به چشم برهم زدنی روزگار میره و میره و پسر کوچولوی من با شتابی غیر قابل وصف داره بزرگ میشه. خدا میدونه که چقدر دلم میخواد این روزها تا همیشه تو ذهنم بمونه و چقدر تلاش میکنم که با تموم وجودم ازش لذت ببرم. ولی چه میشه کرد! آدمیزاده دیگه!!! منم گاهی خسته میشم، گاهی سر پسرم داد میزنم!!! همیشه هم دچار عذاب وجدان میشم کاش آدم صبورتری بودم!
عکس بالا مربوط به تولد عمو سعیده که اردیبهشت ماه 1396 تو باغ پدرجون براش جشن گرفتیم و کلی خوش گذشت. نویانی هم حسابی کیک رو انگشتی کرد!!!
اردیبهشت زیبا، زیباتر از همیشه به باغ ما قدم گذاشت و گل های نازش سوژه عکس های ما شد.
روزا هوا حسابی گرم شده. اگه سرسره گرم باشه، نویان سوار نمیشه و میگه "دااا " یعنی داغ!!!
مامان هم تعریف میکرد، یه روز که پارک بودن، آفتاب بوده، نویان دست بالای سرش گذاشته و گفته "داااا "
بابا مهدی برای نویانی یه فرغون خریده. پسری هم کل وسایل رو تو فرغونش بار میزنه و خالی میکنه. خلاصه دیدنیه. یه ماشین 206 پلیس هم براش خریده که نویان بهش میگه " ما دیدید" یعنی ماشین سعید
عاشق ماشین و چرخه این بچه. اصلا تو خونشه
دیروز 5 اردیبهشت 1396 برنج و قاشق دستش دادم و رو صندلی غذا نشوندم تا خودش بخوره. خیلی تلاش کرد، کم و بیش هم موفق بود. ولی نه در حدی که سیر شه. خودم سیرش کردم. کلی هم برنج ریخت و کار برام گرفت!!! البته فدای سرش
یه مدتیه کلاس های مهدی تموم شده. صبح ها نویان تو صندلی ماشینش میشینه و با بابا جونش منو میرسونن اداره و از اون طرف میرن پارک. جالب اینکه تا به میدون نزدیک اداره میرسیم، اخم هاش تو هم میره!!! میدونه من باید برم! گاهی هم گریه میکنه! چه میشه کرد! به بهونه پیدا کردن ماشین پدر جون و عمو سعید و بابا حواسش پرت میشه که من برم اداره. تموم 206 های شهر، ماشین عمو سعید، همه X60 ها ماشین پدرجون و تمام L90 ها ماشین بابا هستن!!!!
تو امروز 20 ماهه میشوی و من امروز بیشتر از همیشه نگران آینده تو و نسل تو هستم. اینکه فردا تقدیر برایتان چگونه رقم خواهد خورد، نمیدانم! تنها آرزویم این است که تو بهتر زندگی کنی. پسرک زیبای من، فردا و فرداها خواهند آمد، بی آنکه از آن ها تقاضا کرده باشی، پس تا میتوانی زندگی کن و شاد باش و بخند. نگذار ناملایمتی روزگار، ناامیدت کند. چنان که ما با کوهی از ناملایمتی ها هنوز به فردا امیدواریم.
انگار دنیا رو سرم آوار شده. نمیدونم حسم بهم میگه بند ناف دوبار دور گردنت پیچیده!!!! و من با تموم وجودم نگرانتم. بابایی دیشب کلی باهام دعوا کرد. میگه با این اشک و غصه ها بیشتر از بند ناف اذیتت میکنم و منم باور دارم که حق با اونه. نمیدونم چمه پسرم!!!هر کاری میکنم که غصه نخورم و نگرانت نباشم نمیشه که نمیشه!!!انگار غم دنیا تو دل من جمع شده!!! از همه بدتر که تکوناتو حس نمیکنم مامان!!! منشی شرکت که نی نی اش دو هفته کوچیکتر از توه حرکت های نی نی شو حس میکنه!!! ولی من هیچی!!! دلم میخواد حرکت هاتو حس کنم و خیالم راحت شه که سالمی. ببخش اگه اینقدر مامانت ناتوانه و با اشک هاش اذیتت میکنه. ببخش اگه مامان خوبی برات نیستم و نمیتونم خودمو کنترل کنم و با ناراحتی هام عذابت میدم. پسرم کمکم کن. کمکم کن که آروم تر شم. با اینکه دکترا میگن بند ناف فقط و فقط به تو و حرکت هات ربط داره ولی من با وسواس زیادی توصیه های مادربزرگ ها رو گوش میدم. همش میترسم که بعدا بگم ایکاش گوش داده بودم!!! امروز گفتم جواب آزمایش غربالگری مرحله دوم رو بگیرم و برم پیش دکتر تا صدای قلبت رو بشنوم و خیالم راحت شه. ولی بابا زنگ زد و گفت عصری بریم اطراف شهر بگردیم. اردیبهشت ماهه و طبیعت بی نظیره. حس کردم تو هم راضی تری که گردش بریم تا ساعت ها تو مطب دکتر منتظر بمونیم. منم تصمیم گرفتم اگه شد بریم گردش.
پسر ماهم، هنوز اسمت قطعی نشده. بین دو تا اسم به شدت شک داریم. "مانیاد: ( maniad )یعنی در ذهن ماندنی و جاویدان" و "نویان: (noyan) به معنی شاداب و شاد و سرزنده است و ریشه ترکی اش معنی شاهزاده میده". هر دو اسم رو خیلی دوست داریم. "مانیاد" معنی قشنگ تری داره و "نویان" خوش آهنگ تره. البته بابایی بیشتر "مانیاد" رو دوست داشت، ولی من میترسم به اشتباه "مانیا" تلفظ کنن و اسمت دخترونه شه!!! ای کاش میشد از خودت بپرسیم کدومو بیشتر دوست داری. دیروز بابا "نویان" صدات میکرد. شاید اسمت "نویان" بشه. امیدوارم هرچی که میشه دوسش داشته باشی یکی یه دونه مامان.
پسر قشنگم همین که باهات حرف زدم خیلی آروم تر شدم. اداره که بودم بابا زنگ زد و گفت تو نت خونده که پیچیدن بند ناف در اواسط بارداری خطرناک نیست و ...
منم همه اینارو خوندم ولی تصور اینکه ...
حتی نمیتونم بنویسم. عشق نیم وجبی من، به مامان قول بده که مواظب خودت هستی و به سلامت به دنیا میای. از روز اول سپردمت به خدای مهربون عزیزم. میدونم نباید بی تابی کنم. منتظر تکون خوردنت هستم پسر کوچولوی من.میبوسمت و واسه دیدنت لحظه شماری میکنم.
بعد نوشت: چهارشنبه بعدازظهر رفتیم اطراف شهر و از طبیعت لذت بردیم. خیلی عالی و جای همه خالی.