قاصدک مهر

روزهای تلخ و شیرین

قاصدک مهر

روزهای تلخ و شیرین

این روزهای من

این عکس مربوط به روزهای کریسمسه و ویترین شهر کودک. با تاخیر شروع سال 2018 میلادی رو به همه مسیحیای جهان تبریک میگم و سالی سرشار از صلح و آرامش رو برای همه آدما آرزو میکنم. 


از این روزها بگم که به قول همکارم بهتره زین پس به جای"کرمانشاه" بگوییم"لرزانشاه" و به جای "کرمان" بگوییم"لرزان"!!!!بس که این دو شهر میلرزن این روزا!!!

این زلزله انگار تمومی نداره!!!

هفته پیش رژیم یه هفته ای"جنرال موتورز" رو گرفته بودم. تقریبا 2.5 کیلو کم کردم، 3 سانت دور شکم، 5 سانت دور باسن و 1 سانت دور کمر هم کاهش سایز داشتم و روندش عالی بود. صبح شنبه بعد از یک هفته رژیم، وزن 58.5 رو روی ترازو دیدم و حسابی ذوق زده شدم. کلی هم سایزم تغییر کرده و مانتوم بهم گشاد شده. الانم کم میخورم که وزن ایده آلم رو حفظ کنم.

اما این هفته پایین و بالای زیادی داشت. چهارشنبه شب،  20 دی 96، خواهرزاده مهدی(هدا عزیزم) زنگ زد و گفت میخوان بیان پیش ما(همدان زندگی میکنن) مهدی هم دیگه نگفت که ما رژیمیم و ...

اولش خیلی حالم گرفته شد. دلم میخواست رژیمم رو تا آخر بگیرم. از طرف دیگه هم نمیخواستم اونا بفهمن من رژیمم و معذب بشن!!خلاصه هرچی پایین بالاش کردم دیدم نهایت تا جمعه صبح میتونم بدون اینکه کسی بفهمه رژیمم رو ادامه بدم!!!با خودم کنار اومدم و صبح پنجشنبه 21 دی مشغول تمیزی خونه شدم. مهدی و نویان هم برای خرید بیرون رفتن. داشتم میوه ها رو تو یخچال جا میدادم که زلزله شروع شد!!!(البته شب قبل هم (20 دی 96) خونه مامان بودیم که زلزله 4.7 به مرکزیت کوزران (18 کیلومتری کرمانشاه) اومد که خیلی ترسیدیم!!صدای وحشتناکی داشت. ولی مدتش خیلی کوتاه بود و تا جنبیدم که کارن رو بردارم و برم زیر میز، تموم شد)

از اونجایی که تعداد لرزه های شهرم خیلی زیاد شده اولش اهمیتی ندادم، ولی به فاصله چند دقیقه دوباره و دوباره و دوباره!!!یکیش طولانی بود!!!زلزله های 5.9،5.6 و ... به مرکزیت سومار!!!بیشتر از 45 بار اون روز لرزید! حسابی ترسیده بودم. به مهدی زنگ زدم گفت تو ماشین بودن و متوجه نشدن. اومد دنبالم و با اینکه خیلی اصرار داشتم که کار دارم و ... منو برد بیرون!!!به مهدی گفتم کاش بگی نیان، نکنه اتفاقی بیفته!!!اونم روش نمیشد، گفت هرچی بشه سر همه مون میاد! جالب اینکه هدا زنگ زد و گفت میترسیم بیایم

و مهمونی ما کنسل شد و من با خیال راحت به رژیمGM ادامه دادم. مهدی ولی همون روز رژیمش رو شکست بی اراده 

کلی خرید کرده بودیم و یه دفعه به سرمون زد افشین و عابد اینا، (دوستای مهدی) رو جمعه شب دعوت کنیم. مهدی بهشون زنگ زد و گفت خواهرزادم قرار بوده بیاد نیومده، خریدام خراب میشه، گفتم شما بیاین!!! خلاصه کلی خندیدیم. بعد از شام هم افشین میگفت کلی غذاهاتون مونده، خراب میشه، فردا شبم میایمپنجشنبه یک بند کار کردم و شب اصلا حال خوبی نداشتم ولی رژیمم رو حفظ کردم. جمعه هم ارادم حسابی محک خورد. نمیخواستم مهمونام بفهمن رژیمم که معذب بشن ولی مهدی بهشون گفت و کلی اذیتم کردن!!!میگفتن خدایا شکرت، کباب و خورشت خلال سر سفره باشه و سالاد بخوری با آبلیمو

اون شب حوالی ساعت 8، عمو بهرام و خاله پرستو( دوست بابام) هم زنگ زدن و گفتن این اطرافن و میخوان بیان پیش ما. میترسیدم مخصوصا عابد اینا(که تا حالا عموبهرام رو ندیده بودن) معذب بشن، ولی خدا رو شکر شبمون به بهترین شکل با شوخی و خنده سپری شد. همه گفتن جای بابام اینا خالیه!!!منم گفتم عمو بهرام اینا سرزده اومدن و دیگه بابا اینا رو دعوت نکردم که نکنه شما معذب بشید!!!خلاصه این شب هم به بهترین شکل گذشت.



از نویانم بگم که فوق‌العاده بود، مهربون و سازش پذیر. ظهرش بهش میگفتیم اسباب بازیاتو به"ویهان" و "پونه" میدی باهاش بازی کنن؟! و "نه" تنها جوابی بود که میداد!!!ولی برخوردش کاملا متفاوت بود. حسابی دوستشون داشت و از اونور بوم افتاده بود!!!تا حدی که مهدی نگران شد که نکنه زیر بار ظلم بره!!! حتی روز بعدش مدام میگفت پونه و ویهان بیان خونه ما.خلاصه اینکه این مهمونی یهویی برای همه مون خاطره خوبی شد.



از شیرین کاری های نویان بگم که شاعر شده! این شعر رو خودش ساخته و نمیدونم چرا میگه تو کتاب دجون نوشته خخخخ
"یکی بود یکی نبود
زیر گنبد کبود
یه نویان فسقلی بود
عشق باباجونش شده بود"
پسرم"کارن" رو هم حسابی دوست داره. تا مامان بغلش میکنه میره دست میندازه دورش و حسابی هم خودشو به مامان میچسبونه که مامان هم حواسش هست، حسادت نویان تحریک نشه.یه روز کارن گریه میکرد، نویان پرسید چرا گریه میکنه؟!مامان گفت گشنشه، نویان میگفت مامان نسیم شیرش بده!!!اینقدر پسر من آقاس آخه.
راستی نویان شیر محلی رو گاهی با نی طعم دار و گاهی خالی خیلی بهتر از پاستوریزه میخوره. خدایی هم حق داره این پاستوریزه ها خیلیییی بی مزن!!!با اینکه از جای معروف و مطمئن میخرم و کلی هم میجوشونمش، ولی همچنان ته دلم ترس دارم. خدایا خودت مواظب همه فرشته کوچولو های دنیا باش.
 سه شنبه شب 19 دی 96 با مامانم دعوام شد
نویان خیلی بداخلاق از خواب بیدار شد و مدام بهونه میگرفت!!! گفت غذا میخوام براش گرم کردم، گریه که پلو خالی میخوام!!! منم گفتم نداریم همینه!!! نویانم که میدونه من کوتاه بیا نیستم مامان رو صدا زد و از اون خواست!!! مامانم که طاقت هق هق هاشو نداشت به حرفش گوش داد!!!و من ناراحت شدم و گفتم"همین کارا رو میکنین فکر میکنه با گریه به همه چی میرسه!!"
ناراحتی رو تو وجود مامان بابا حس کردم! پشیمون شدم ولی حرف رو زده بودم!!روحیه مامان هم خسته بود، شب نخوابی های کارن و بیرون نرفتن ها(هر روز عصر مامان و بابا میرفتن پیاده روی که با تولد کارن و کلینیک رفتن شبنم کنسل شده بود) هم حساس و دلگیرش کرده بود. نویان هنوز گریه میکرد. بابا حاضرش کرد که ببرتش دور بزنه. رفتم پیش مامان بغلش کردم بوسش کردم معذرت خواستم. اشکش دراومد گفت نه تو درست میگی ناراحت نیستم ولی ناراحت بود و ناراحتیش به دلم چنگ میزد. گفتم حاضرشو با بابا و نویان برو یه هوایی بخور من پیش کارن هستم. به زور راضی شد بره. خدایا چی کار باید میکردم!!! کار مامان با اصول تربیتی من نمیخوند ولی نباید دلش هم میشکستم. کلی گریه کردم در هر حال باید قبول کنم که به خاطر کارم و نبودن من ممکنه نویان صددرصد با اصول تربیتی من بزرگ نشه و این مساله اجتناب ناپذیره!!
مثلا من بی تفاوت به بهونه ها و گریه هاش امکان نداره براش پفک بخرم ولی مامان بابا...
بعضی صبحا گیر میده که نرم اداره!منم بهش میگم اگه نرم کی پول درمیاره برای نویان اسباب بازی بخره؟!یه روز صبح منو که رسوندن میگفت منم برم اداره پول دربیارم برای مامان اسباب بازی بخرم
نویان یه مدتی بود سر مسواک زدن بدقلقی میکرد. خودش مسواک میزنه ولی خب کامل نیست، باید بعدش منم براش بزنم. علیرغم کتاب های زیادی که براش خوندم و گفتم کرمه میاد رو دندونت و ... ولی باز هم دوست نداشت من براش مسواک بزنم. مام یه بازی جدید کشف کردیم به اسم"زندون باباجون" روند بازی هم اینه که نویان رو پای مهدی میشینه و مهدی دستاشو جلو سینه نویان میگیره، مهارش میکنه و میگه افتادی تو زندون باباجون. خلاصه با کلی خنده و بازی مسواک میزنه. برای مامانم هم تعریف کرده بود که شبا میریم زندون باباجون، مسواک میزنیم پوشک عوض میکنیم بعد لالا میکنیم.
آموزش حریم خصوصی رو هم به پسرم شروع کردم. موقع تعویض پوشک بهش میگم که این قسمت ها اندام خصوصیه و جز مامان و بابا و مادرجون و پدرجون(مادر جون پدر جون رو چون نصف روز اونجاس اضافه کردم)،کسی اجازه نداره ببینه یا دست بزنه و اگه کسی خواست ببینه یا دست بزنه باید زود به مامان بابا بگی. اونم تموم جملات منو حفظ کرده و ازش میپرسم همه رو میگه. امیدوارم مفهومش رو هم متوجه شده باشه و فقط حفظ نکرده باشه!
چرا ما ایرانیا این مدلی هستیم؟!!!مقاله همسرم تو یه ژورنال بسیار معتبر آمریکایی داره چاپ میشه، چند روز پیش بهش پیام داده بودن که تو قسمتی از متن به مقاله دیگه ای رفرنس داده شده که لازمه از اون مجله اجازه گرفته شه!یعنی اینقدر کارشون حساب کتاب داره و با اینکه به نفع اون مجله است که مهدی تو مقالش اسمشونو آورده، ولی حتما باید اجازه داشته باشن!!بعد اینجا، بدون اجازه من، یه سایت پزشکی معتبر، از عکس نویان پایین یه مطلب در خصوص فاویسم استفاده کرده بود!!!وقتی دوستم بهم گفت خیلی ناراحت شدم و سریع بهشون پیام دادم و اونام عکس رو حذف کردن. ولی واقعا چرا باید اینجوری باشه!!! شاید ازین به بعد کمتر عکس بذارم.
خلاصه این روزهای ما هم خوب و بد با سرعت هرچه تموم تر در گذرن و گذر عمر بهم یاد داده باید قدر لحظاتم رو بدونم که بعدها افسوس خوردن دردی رو دوا نمیکنه.پس شاد باشید و از زندگی تا میتونید لذت ببرید.

عروسی خوبان


این پست، یه پست جامونده از نیمه های آذره!!!امروز دیدمش گفتم دیگه زیادی تنبلی کردم تکمیلش کنم خخخ

راستی من از امروز دوباره رژیم سم زدایی و لاغری جنرال رو شروع کردم. نتایجش رو حتما اعلام میکنم.چگونگی رژیم و ریز رژیم پارسالم رو میتونین اینجا ببینین


http://ghasedakemehr.blogsky.com/1395/10/11/post-198/جنرالی-میشوم-


14 آذر تولد مهدی بود که چهارشنبه 15 آذر1396(به دلیل کارمندی و آخر هفته و تعطیل رسمی بودن)برگزار شد. شب خوبی بود و دور همی کوچیکمون رو دوست داشتم. این عکسهام مربوط به اون شبه.



شنبه 18 آذر 1396 عروسی شیرین جون، دخترخاله مهدی بود و برای شرکت در مراسم باید میرفتیم تهران!دغدغه هام زیاد بود و مرخصی هام کم. مهدی هم خیلی موافق نبود. سختش بود.عروسی هم به خاطر خالی نبودن تالار، اول هفته افتاده بود!!!

ولی من خیلی دلم میخواست برم. مگه چندتا مراسم شادی اونم نزدیک تو عمرمون داریم!!!خلاصه از من اصرار و از مهدی بهونه!!!همین که خیالم راحت شد که با زایمان شبنم تداخل نداره، مصر شدم و مهدی هم راضی شد.



پنجشنبه 16 آذر به سمت تهران حرکت کردیم. هوا بارونی بود. به خاطر تعویض شلواری که برای نویان گرفته بودم و چک کردن ماشین که شب قبل حس کردیم انگار کمی روغن میده(به خاطر زدگی خیلی کمی که شلوار نویان داشت، داده بودم بابا عوضش کنه ولی اینی که آورده بود به نویان گشاد بود و اول وقت با مهدی رفتن برای تعویض شلوار نویان و چک کردن ماشین)یکم دیر راه افتادیم. حوالی ساعت 12 بود که به سمت تهران حرکت کردیم.به گردنه اسدآباد که رسیدیم برف شروع شد.وسطای گردنه بودیم که اوضاع وخیم شد!نگه داشتیم و زنجیر چرخ بستیم ولی به خاطر سرما و یخ زدن دستاش، مهدی نتونسته بود خوب سفتشون کنه و به چند متر نرسیده زنجیرها باز شد!!خیلی ترسیده بودم و همش میگفتم کاش اینقدر اصرار نمیکردم!همش با خودم میگفتم نکنه بلایی سر ما بیاد و عروسی اون بنده خداها خراب بشه!!!خلاصه تو این فکرها بودم که یه ماشین برفروب نجاتمون داد. اون افتاد جلو و ما پشت سرش. وقتی به پایین گردنه رسیدیم، گردنه رو بسته بودن و ورود ماشین ممنوع بود!خلاصه اینکه خدا خیلی بهمون رحم کرد.

 7 بعدازظهر رسیدیم تهران و رفتیم خونه مهناز خواهر مهدی. برادرزاده خواهرزاده های مهدی هم اومده بودن و کلی دور هم بهمون خوش گذشت. نویان هم که گل مجلس بود و همه کلییی دوسش داشتن. جمعه هم همگی خونه برادر مهدی بودیم و زن داداشش خیلی زحمت کشیده بود.



عروسی هم همون طور که حدس میزدم همه چی تموم بود. تو باغ تالار رز، جاده شهریار بود. همه چی عالیییی

امیدوارم که شیرین و سامان عزیز تا همیشه در کنار هم خوشبخت و شاد باشن.



صدای ارکستر خیلی بلند بود و نویان رو میترسوند!وقتی شروع به زدن میکردن نویان فقط بغل من و مهدی میموند و اصلا  نمیذاشت نزدیک سن هم بشیم، ولی با اینحال خیلی خوش گذشت و دلمون واشد. وقتی ارکستر استراحت میکرد تازه نویان استارت میخورد خخخخ




یه کارجالبی که من اولین باربود میدیدم، حضورآتلیه تو تالار بود! به نظرم خیلی ایده خوب و پول سازیه.هزینه ای هم نداره. فقط چند متر جا گوشه تالار میخواد همین. من شخصا امکان نداشت تو تهران آتلیه برم چون امکاناتش رو نداشتم ولی تو آتلیه تالار عکس گرفتم و کلی هم ذوق کردم و بابتش خوشحال شدم.



عکس بالا یکی ازهمون عکسهاست. نویان رو گذاشتیم زمین که ازش عکس تکی بگیریم،ولی صدای بلند ترسونده بودش و اینجا میگفت بغلم کنین و عکاس شکار لحظه ها کرد و ماخیلی این عکس رو دوست داشتیم.



یکشنبه صبح هم راهی کرمانشاه شدیم. این عکس های زیبا هم غروب اسدآباده.



این قلکی که میبینین مربوط به بچگی های منه که مامان با روزنامه و چسب زیرش رو ترمیم کرده و به نویان داده. اونم ازهمه پول زور میگیره و پس انداز میکنه خخخخ



دیگه همه سکه های ما ذخیره قلک آقا میشه خخخخ



یلدایتان اهورایی


برایم از عاشقانه هایت بگو

یلدا پر از عاشقانه های پاییز است

که لبخندش را نثار می کند

به عروس سپید زمستان

و پل می زند بوسه ی شب را

به مهمانی نور...

#فائزه اسدزاده

آخرین روز پاییز رو مهمون بلوار زیبای طاقبستان شدیم و نویانم حسابی از بازی میون برگ های پاییزی لذت برد. آخر هم با گریه تونستیم برگردیم خونه. انگار نویان هم مثل من، دل کندن از پاییز براش سخت بود.



آخرین روز پاییز و پرسه زدن در برگ های زرد. برگ های زرد، قصه های سبز...

یلداتون مبارک



این هم سفره زیبای یلدای فروشگاه رفاه، که پنجشنبه 23 آذر به دیدارش رفتیم.



سومین یلدا با حضور نویان و کارن برام حس عجیبی داشت. دوسش داشتم و لبریز از احساس بودم. چون مامانی زمین خورده بود و دنده هاش اذیت بود، امسال برخلاف همیشه که خونه مامانی جمع میشدیم، مهمون مامان بودیم.



ژله و آدم برفی پشمکی رو خودم درست کردم و میز یلدا رو چیدم. نویان و آیلین حسابی رقصیدن و دویدن و شادی کردن. صدای خنده های از ته دلشون بهترین هدیه یلدای من بود. شاد باشید که شادی مسلم ترین حق شماست.



و اما از شبنم بگم که میگه خوبم ولی حس من اینو نمیگه!به نظرم قاطی شدن هورمون هاش و زردی کارن(10.3 از کف پا که فعلا گفتن فقط شیر زیاد بهش بدین و خنک نگهش دارین )و البته دردهای سزارین(که نمیدونم چرا برای شبنم ادامه دار شده!من بعد از دو روزبیمارستان، روبراه شدم!همه کارامو خودم میکردم نمیدونم بنیه من قوی بود یا به دکترم ربط داره!ولی شبنم هنوز اذیته) و حساسیت های سعید(که منو یاد حساسیت های مهدی میندازه!نمیدونم چرا مردا وقتی پدر میشن فکر میکنن فقط خودشون به فکر بچن و بس!) اذیتش میکنه. 

اولین یلدای کارن بود ولی شبنم حتی لباس هندونه ایشو، تنش نکرد!!!بی حوصله بود و به اصرار زیاد ما فقط چند دقیقه آوردش و چند تا عکس ازش گرفت!



منم بعد از زایمان از نظر روحی کمی اذیت بودم. دلم میخواست همش گریه کنم و کاملا شبنم رو درک میکنم. خدا کمک کنه که زودتر هم خودش و هم عشق خاله روبراه بشن.



یکم از سعید هم دلخورم!دیشب خیلی دلم گرفته بود و کلی گریه کردم. نمیدونم شایدم من زیادی حساسم!وقتی دوستامون بهش گفتن کی سور میدی؟گفت سور اصلی من جنوبه!!! (سعید جنوبیه و خونوادش اونجان)و بعدش شبنم به اعتراض دوستان که گفتن چرا جنوب؟ گفت من خونوادمو میبرم!!!

نمیدونم شاید حق داشته باشه ولی این حرفش دلمو شکست!نمیگم اونجا جشن نگیره، بالاخره ما هرچقدر هم خوب باشیم، پدر مادرش نمیشیم ولی به نظرم نباید این حرفو میزد!همه خونواده ما اینجان، همه بیان جنوب؟!میشد یه مهمونی اینجا گرفت یکی هم اونجا.

بگذریم ولی خیلی دلم گرفت. 



نویان من حافظ میخونه. قربونش برم من.



این هم از فال حافظ امسال ما:



دلم نیومد عکس های کارن کوچولو رو نذارم. عشقه این جوجه. همش هم یا میخوره یا میخوابه.

نویان میگه این شیطون بلا همش خوابه



تقدیم به تمام خاله های خوش قلب و پاک دنیا. 

من یک خاله ام.....

وقتی خبر مادر شدن خواهرت را میشنوی روح تازه به جانت می آید و دلگرم میشوی.

وقتی خواهرزاده ات میخندد، دندانش نیش میزند، حرف میزند، راه میرود و قد میکشد، تو میمانی و یک دنیا عشق به لحظه لحظه هایش. 

وقتی خواهرزاده ات با صدای شیرینش صدایت میکند، درست همان وقتی که میگوید:  "خاله"  هر بار ته دلت از جا کنده میشود، انگار عاشقی.

گویی پس از عشق مادر، عشقی شیرین تر از عشق خاله به بچه ی خواهر نیست.  

غم خواهرزاده آتش به جانت می کشد .

حاضری جانت را بدهی برای یک لحظه لبخند از ته دلش.

حاضرم تمام دردهای عالم را به جان بخرم، تا بخندی و هر لحظه شاد شاد شاد باشی.



این مجموعه کتاب های "می می نی" رو برای نویان گرفتم. کتاب های خیلی خوب و آموزنده ای هستن و برای گروه سنی نویان مناسبن. شعرهای ناصر کشاورز هم واقعا عالین. قیمتشون هم مناسبه. نویان عاشق می می نیه. اینو واسه اون دسته از دوستانی گذاشتم که در مورد کتاب معرفی شده روانشناس ازم پرسیده بودن . من خودمم اون مجموعه رو هنوز نگرفتم، چون حس کردم برای الان نویان زوده و از این مجموعه خیلی راضیم.



فرشته ای به نام کارن


برای کارنم: امروز روز توست. روزی که به دنیای ما قدم خواهی گذاشت و فرشته ای زمینی خواهی شد. تو می آیی تا شبنمه جانم مادر و رنگ زندگی شادتر شود.تا لقب دوست داشتنی "خاله"  را به من هدیه کنی. عزیز خاله به سلامت به این دنیا بیا و با شادی زندگی کن و تمامی سهمت از گل های خنده را از زندگی بگیر و بدان که ما بهترین ها را برایت آرزو میکنیم.



برای سعید و شبنم عزیزم: امروز آخرین روز با حال و هوای دونفره بود.زین پس اولویت ها رنگ میبازند و همه چیز حول کارن خواهد چرخید. سخت ترین و بی شک شیرین ترین لحظات زندگی دربرابر شماست. تا میتوانید این لحظات را غنیمت شمارید و از ثانیه ثانیه هایش لذت ببرید که روزهای کودکی همچون رعدی کوتاه میگذرد و تنها افسوس از دست دادنش خواهد ماند. بهترین هدیه خداوند مبارکتان باد. دوستتان دارم. شاد و سلامت باشید...



این اتاق فوق‌العاده، اتاق کارن(karen) کوچولو عشق خالست. من که عاشق اتاقشم. اینم بگم که تزیین پوشک ها کار خودمهههه.



آقا "کارن"، نفس خاله، یکشنبه 26 آذر 1396 تحت نظر دکتر  نگین رضاوند با روش سزارین (البته با کلی پارتی بازی و زحمت زیاد برادرشوهرم و سفارش دکتر ملک خسروی از آمریکا) تو بیمارستان امام سجاد کرمانشاه، پا به دنیای ما گذاشت. 3kg وزنش بود و 48cmقدش.

جالب بود نویان متولد 6/29 و کارن 9/26 و هردو یکشنبه دنیا اومدن خخخخ



مهدی شنبه و یکشنبه کنگاورکلاس داره. واسه اینکه رفت و آمدش هم کمترشه شنبه شبا رو تو مهمانسرای اساتیدمیخوابه و من و نویان مهمون مامان بابا هستیم. 



یکشنبه صبح که بیدار شدیم مامان و بابا با شبنم رفته بودن بیمارستان و قراربود به خاطر نویان وقتی شبنم رفت اتاق عمل، خبر بدن که من و نویان هم بریم بیمارستان. بادکنک و تزئینات برای اتاق کارن گرفته بودم. با نویان آماده کردیم و حوالی 12:30 ظهر بود که راهی بیمارستان شدیم.



کارن برای نویان موجودی عجیب بود. اصلا فکر نمی کرد اینقدر کوچیک باشه!!! و قطعا باورش نمیشه که خودش هم این اندازه ای بوده!!!!(البته 700 گرم بیشتر)



سعی میکردم خیلی مراقبش باشم و کارن زیاد حساسش نکنه. ولی حساس شد!!! وقتی میخواستیم بیایم خونه، میگفت مادرجون پدرجون هم بیان و براش عجیب بود که اونا خونه نیستن!!!یه کمی بهونه گرفت و خوابید. وقتی بیدار شد بابام اومده بود، مهدی هم همین طور.



با بابا و مهدی و نویان رفتیم بیرون وتو نوبهارپلازا کلی پله برقی سواری کردیم که خیلی دوست داره و براش بادکنک فویلی Baby عین بادکنک کارن خریدیم و با هم بیرون شام خوردیم. 

به سفارش دوست خوبم "الهه"عزیز و مقالات روانشناسی، برای نویان یه ارگ خریدم و دادم سعید که به نویان بده و بگه از طرف کارنه.



ذوق و شوق نویان دیدنی بود. عاشق ارگ شده بود. اینکه صدای خودشو از میکروفن می شنید، براش خیلی خنده داربود!!!خلاصه اینکه برای شروع کار فکر کنم خوب پیش رفت.



دو روزی که شبنم بیمارستان بود، من مرخصی گرفتم و پیش نویان موندم. روز دوم بیمارستان، نویان تو ماشین خوابش برد و کل مدت ملاقات خواب بود و ساعت ملاقات که تموم شد بیدار شد.چند ساعتی مامان رو فرستادم خونه تا استراحت کنه و مهدی و نویان هم با هم رفتن پارک و من و مامان سعید (که ازخوزستان اومده) پیش شبنم موندیم. 



به خاطر اثرات پمپ درد، شبنم مدام خوابالو و خواب بود. ولی بالاخره موفق شدیم کارن خان تنبل رو وادار به گرفتن شیر مادر کنیم و کلی همه مون خوشحال شدیم(روز قبل خیلی کم شیرمادر خورده بود و بیشتر با قاشق شیر خشک بهش داده بودن)




(فکر کنم لازم باشه توضیح بدم که لباس هاش تو دراورش چیده شدن!!! آخه وقتی عکس سیسمونیشو تو صفحه اینستا "سیسمونی کودک" گذاشتن، تنها کامنت هایی که گرفتیم در مورد تعداد کم لباس ها بود!!!!گفتم اینجا از قبل توضیح بدم که حوصله دونه دونه جواب دادن ندارم خخخخ )

نبات خاله امروز یکمی زردشده. برای تست زردی(غیر تهاجمی با دستگاه ازوسط پیشونی) رفتن کلینیک مادر، که ظاهرا دستگاهشون خراب بوده وگفتن فردا. ایشالا که زردیش هم کم باشه و نیازی به فتوتراپی پیدا نکنه که البته اگرم پیدا کنه، چیز مهمی نیست.


 

قدمت مبارک 

تو که در این برگ ریزان عشق

در این سرا 

پاییز را به شکوفه های عشق

پیوند زدی 

ماندنت تا حالاها

ماندگار......❤️❤️❤️❤️❤️

نویان و کارن جان به محفل ما عشق می بخشین 

دوستتان داریم .....

#ن.آتش



روزاول اصلا نمیتونستم بگم شبیه کیه. ولی تو عکس پایین کاملا شبیه شبنم و مامانمه.



عکس پایین، اولین دیدار کارن و نویان، پسرخاله های دوست داشتنیه.



و در نهایت نویان و ارگی که مثلا کارن براش خریده



مامان عاشقته همه هستی من.



انتظار تب دلتنگی 

نگاه است

 درسکوت یک 

فریاد...

وتو دراین سراپردهحضور

قدم بر چشمانی می گذاری

که

عشق درحسرت شبانه اش

همیشه

آه می کشید

شاید فرش مخمل احساسم

در پاییزشکوفه باران شود......

#ن.آتش 

(شعر بالا هم از بابام برای کارن کوچولو)

زندگی ادامه داره...

این پست هنوز تکمیل نشده بود که غم روی دلم آوار شد.

امروز تصمیم گرفتم تکمیلش کنم و به خودم بارها یادآوری کردم که زندگی در جریانه و باید قدر ثانیه ثانیه هاشو دونست.



من در حال حاضر، به علم نوین برای تربیت کودک ایمان دارم و در همین راستا بود که تصمیم گرفتم با یه روانشناس صحبت کنم. مهدی وقت گرفت و پنجشنبه 11 آبان 96، من و مهدی، نویان رو پیش مامان گذاشتیم و راهی شدیم. خانوم مهربونی بود الهام حسنی و یه کانال روانشناسی به نام طلیعه فکر داشت که مارم عضو کرد.مجموعه کتاب بالا رو هم معرفی کرد و گفت در قالب داستان، آموزش های مفیدی داره که البته من هنوز نگرفتمش. خیلی از حرف هاش برام تکراری بود و بارها تو کتاب های روانشناسی خونده بودم، ولی خوشحال بودم که پیشش اومدم و به ادامه راه درستم ایمان پیدا کردم. در مورد لجبازی هاش گفتم و "نویان خودش" گفتن هاش. براش جالب بود. میگفت این حس استقلال برای دوسالگی زوده و معمولا برای بچه‌های سه ساله پیش میاد!!!هرچی گفتم، گفت طبیعیه و کلی انرژی مثبت بهم داد و برای ادامه راه تشویقم کرد. 

در مورد جدا کردن تخت خوابش پرسیدم، گفت بهترین سن برای جدا کردنه و اینکه باید هر شب یک متر دورتر ازش بخوابی و نهایتا بعد از دو هفته بری اتاق خودت و بچه کاملا مستقل بشه و اینکه عروسکی، چیزی، رو کنارش بخوابونی و بهش بگی شبا کنارشه و کمکش میکنه تا دوباره بخوابه و منم یه خرس خواب به نویان دادم(خیلی خوب پیش میرفتم ولی زلزله روندم رو خراب کرد و یه هفته ای پیش خودم خوابوندمش. دیشب بعد از یه هفته دوباره تو تختش خوابید!ولی به سختی!امیدوارم بتونم روند قبلی رو دوباره برقرارکنم)

یه چیز جالب دیگه ای که میدونستم و اونم گفت این بود که تا حد ممکن به بچه نه نگید، ولی وقتی گفتید پاش بمونید و اصلا و ابدا کوتاه نیاین و تسلیم اشک و جیغ و ... نشید و برای کارهای خوبش جایزه در نظر بگیرید، حتی در حد یه شکلات.



از شروع سال 1396 (سال خروس) تصمیم داشتم کناراین آقا خروسه از نویان عکس بگیرم. آخرشم نشد و مامانم گرفت خخخخ







باز هم اربعین و دیگ شله زرد نذری مامان و بابا(18 آبان 1396). جای شراره و سینا عزیز بازم خالی بود.



قرار بود اسم این پست حکمت خدا باشه ولی قسمت نبود. حالا چرا حکمت خدا؟!چون باز هم حسش کردم. با تمام وجودم. 



وقتی نویان به دنیا اومد و حق مرخصی زایمانم خورده شد و پستم ازم گرفته شد، خیلی غصه خوردم و باعث بانیشو لعنت کردم. گذشت و گذشت، چرخید و چرخید. پسرم از آب و گل دراومد. وقتم آزادتر شد و خدا صلاح دید که پستم بهم برگردونده بشه!!!!



نه تنها پست سابقم بلکه مسئولیت دو مرکز عمده!!! با نهایت عزت و احترام!!!خدایا شکرت خدایا تو چقدر حکیمی. اون روزها نویان کوچیک بود و شاید از پس اینهمه مسئولیت برنمیومدم ولی الان همه چی روبراه تره و روسا هم با دیدن مدیریت ضعیف قبلی، کلی قدر منو میدونن و باهام همکاری میکنن. شاید باورتون نشه ولی الان بودن و نبودن این پست حتی برام ارزشی نداره و اگه فرداهم ازم بگیرنش اصلا ناراحت نمیشم .



فقط این اتفاق ها باعث شد یه بار دیگه، خیلی نزدیک تر، خیلی بزرگ تر و خیلی حکیم تر از قبل حسش کنم. ممنونم خدای خوبم.