قاصدک مهر

روزهای تلخ و شیرین

قاصدک مهر

روزهای تلخ و شیرین

کرمانشاه نازنینم تسلیت


از زلزله و عشق خبر کس ندهد/آن لحظه خبر شوی که ویران شده ای

اینکه دیشب چقدر ترسیدم بمونه، چقدر جیغ کشیدم و گریه کردم بمونه، اینکه چقدر نگرانی کشیدم بمونه، اینکه تا صبح تو خیابون و تو ماشین کوفته شدم بمونه، با غم مردم چی کار کنم که داره دیوونم میکنه!!!!خدایا صبر بده!!!

 دیشب زلزله 7.3 ریشتری ساعت 21:48 مورخ 21 آبان 1396 استانم رو لرزوند.

پ.ن: ما سلامتیم خدا رو شکر. ممنون که یادم بودید. برای مردم سرپل ذهاب دعا کنین آمار فوتیش بالاست. اینقدرگریه کردم دارم دیوونه میشم و اگه گروه خونیoمنفی دارید خواهش میکنم خواهش میکنم اهدا کنین....

بعد نوشت:آدمی از ثانیه ای بعد خبر نداره!!!تو دستشویی بودم که لرزه ها شروع شد. داد زدم مهدی زلزله و جواب داد سرجات بمون!!!مغزم دستور نمیداد. فقط نویان فقط نویان!!!نفهمیدم چه طور اومدم بیرون. تا به مهدی و نویان برسم چندین بار افتادم و به در و  دیوار خوردم. مهدی خودشو سپر نویان کرده بود.من هم شدم سپر مهدی. برق رفت. صدای شکستن و جیغ و گریه نویان تنها صدایی بود که میشنیدم.30 ثانیه ای که لرزید مثل یه عمر گذشت!!!تو زندگیم اینقدر نترسیده بودم. کاج مطبق تو پذیرایی، لوسترها،مثل تاب میرفتن و میومدن و من گفتم همه چی تموم شد!!!گلدونام، آیینه شمعدونم و ... شکست. تابلوها کج شد. آب آکواریوم بر اثر حرکت ریخته بود رو سرامیک و منو نقش زمین کرد. پاهام درد میکرد. هول کرده بودم به سختی نویان رو آروم کردم. چندتا وسیله برداشتیم و زدیم بیرون. خیلی وحشتناک بود. همه بیرون بودن.خونه ما سالم بود ولی سنگ نما خیلی ازآپارتمان ها ریخته بود. شبنم اینا و مامان اینا اومدن دم خونه ما. سرد بود. باد میومد. اشکم سرازیر بود. ترافیک ترافیک!!!تصمیم گرفته بودیم باغ بریم که ترافیک پشیمونمون کرد. شب رو تو ماشین، تو یه زمین خالی به صبح رسوندیم. شب سختی بود ولی گذشت.صبح که نویان تو خونه بیدار شد هنوز ترس تو وجودش بود! میگفت تابلوها رو درست کن، چرا گلدونا افتاده و الکی بهونه میگرفت! بچم خیلی ترسیده، بمیرم براش. بیشتر جیغ های ما ترسونده بودش. زلزله بم که اومد خیلی ناراحت شدم خیلی گریه کردم ولی اینبار حال عجیب تری دارم. هنوز ترس دیشب تو وجودمه. دلم داره میترکه برای هم استانی هام. اینقدر گریه کردم چشمام باز نمیشه.دعا کنین براشون.اونایی که  تو سرپل ذهاب و قصر شیرین زیر آوار موندن. برای مادرا که جیگرگوشه هاشون پر کشیدن، برای بچه ها که یتیم و یسیر شدن برای ...

اگه توانایی کمک مالی دارید به مراکز اعلام شده مراجعه کنید ممنون میشم


 

بعد نوشت: دیشب تا ساعت 1:30 اداره بودم. صبح هم ساعت 7 اومدم اداره. راه اندازی لینک به سمت سرپل ذهاب داشتیم که بتونن از طریق اینترنت اطلاع رسانی کنن.نمیدونم چقدر به دردشون میخوره ولی تو حوزه کاری ما همین از دستمون ساخته بود. با اینکه شب قبلش هم نخوابیده بودم ولی حالم خوب بود چون حس میکردم برای مردمم مفیدم!امید که مفید باشم.

این فاجعه، این اتفاق تلخ برای من یه لطف داشت، فهمیدم چقدر آدم های دور و برم با معرفتن. ممنون که هستین

استقلال


دغدغه ذهنی بعدی من، بعد از گرفتن شیر، استقلال محل خواب نویان بود. پروژه ای که ماه ها پیش امتحان کردم و ناکام عقبگرد زدم!!! مثل همیشه کلی در موردش خوندم و خوندم و دیدم تنها تشویق میتونه نویان رو مستقل کنه. مدت ها بود بهش میگفتیم که چقدر آقا شده و دیگه باید تو تخت خوشگل خودش بخوابه. اونم خوب استقبال میکرد و میگفت تختم خوبه خوشگله و ...
سه شنبه 25 مهر 1396 بود و من و نویان تو اتاقش کتاب میخوندیم که خودش گفت دوست دارم تو تختم بخوابم!!! از برنامه ریزی های من دور بود، فردا باید اداره میرفتم و کم خوابی میتونست اذیتم کنه، ولی با دیدن اشتیاقش تصمیم گرفتم بذارمش تو تختش. بهش گفتم هر صبحی که تو تخت خودش بیدار بشه بهش یه ستاره میدم و ستاره ها که سه تا شدن براش جایزه میخرم. نویان رو که تو تاب و در حین کتاب خوندن حسابی  خوابالو شده بود، بوسیدم، بهش شب به خیر گفتم و گذاشتم تو تختش. لالایی خوندم و اونم بعد از چند تا چرخ خوابش برد و اولین شب این ماجرا شروع شد.


نویان غرق در خواب و من سرشار از دلتنگی. میدونستم که باید با خودم کنار بیام و به استقلال پسرم ببالم. مثل همیشه یکی دوباری بیدار شد و سریع خوابید. صبح که بیدار شد حسابی تشویقش کردیم و یه ستاره پلاستیکی که از قبل آماده کرده بودم بهش دادم.  اینقدر خوشحال بود که میگفت دوباره برم تو تختم بیبابم(بخوابم). به مامان و بابا هم گفتم حسابی تشویقش کنن و خدا رو شکر ظاهرا این پروژه هم به خیریت  گذشت. جالبه بگم جایزه سه ستاره،  ازم اسمارتیز خواست و چقدر بابتش خوشحال شد. البته اینم بگم چون فاصله اتاق خواب هامون از هم دوره میترسم شب بیدار شه و من نفهمم و فعلا ما آواره ایم و پایین تخت نویان میخوابیم!!! البته گارد های تختش نمیذاره ما رو ببینه. گرچه ایمان دارم باهوش تر از این حرف هاست که حضورمون رو حس نکنه!!!! باید فکری هم به حال خودمون بکنم. دنبال وسیله ایم که بتونم صداشو از اتاق خودم بشنوم. چند موردی دیدم که خیلی قیمت هاشون بالا بودن. حالا ایشالا اونم پیدا میکنم و پسرم کاملا مستقل میشه.



از همه بیشتر اینکه خودش میخوابه خوشحالم میکنه. روندمون اینجوری شده که اولش رو تابش میشینه و من براش کتاب میخونم، خوابش که گرفت خودش میگه برم تو تختم، بعد هم یا خودم براش لالایی میخونم یا با موبایل براش میذارم و معمولا زود میخوابه. بزرگ شدنش رو با پوست و استخونم حس میکنم. مستقل شدنش رو. و چقدر وابستگی من به نویان بیشتر از وابستگی اونه!!!

عکس بالا اشانتیون خرید سرسره بود که فروشگاه کودک بهش هدیه داد.



این هم اتاق آقا کارن، توراهیه خاله شبنمه. نویان عاشق نقاشی اتاقش شده. میگه "ایسی مومون"(خرس مهربون) داره. امیدوارم که پسرخاله های خیلی خوبی برای هم باشن.



هنوز خیلی با لیوان شیر نمیخوره و ما همچنان ظهرا که خوابید، با شیشه بهش شیرخشک "ببجونیور" میدیم. ولی برای اینکه کم کم به طعم شیر عادت کنه در روز یه استکانی شیر با کیک بهش میدم و بد نیست با نی میخوره، ولی نه در حدی که خیالم راحت باشه و شیر خشکشو قطع کنم.

اینم از نویان و آیلین عزیز که گاهی اوقاتم با هم نمیسازن ولی خیلییییییی همدیگه رو دوست دارن.


جاودان بر اسب یال افشان زردش میچمد در آن، پادشاه فصل ها پاییز...



این هم ذوق نویان من از رویارویی با برگ های پاییزی



راستی اینم بگم که دیگه پسرم شبا قبل از خواب، با خمیردندون مسواک میزنه. بعد از تحقیقاتی که انجام دادم متوجه شدم باید خمیردندونی بگیرم که فلوراید نداشته باشه. چون هنوز بلد نیست دهنشو بشوره و خمیردندون رو نخوره. این شد که این خمیردندون رو بهم معرفی کردن. به اندازه یه نخود روی مسواک انگشتیش میذارم و براش مسواک میزنم. یه مسواک هم براش خریدم که گاهی هم خودش دلش میخواد مسواک بزنه، دستش میدم و خدایی هم بد مسواک نمیزنه.



سفرنامه مهر نود و شش


دوباره مهرماه و موعد سفر به شمال ایران.

چهارشنبه 5 مهر رفتیم همدان و پنجشنبه 6مهر 1396راهی چابکسر شدیم.



از چهارشنبه 5 مهر 1396 بگم که مهدی به اندازه کرمانشاه-رشت رانندگی کرد!باید کنگاور میرفت، یه جلسه کاری مهم تو دانشگاه داشت. بعد با داورش، دکتر دباغ، برای امضا نهایی تزش، سنندج قرار داشت. از کنگاور رفت سنندج و دوباره برگشت کرمانشاه و از کرمانشاه دوباره رفتیم همدان!!!!تقریبا 8-7 ساعت رانندگی!!!



شب رو همدان موندیم. هم فال و هم تماشا. هم دیداری تازه کردیم و هم مسیر رو کوتاه تر. ولی شب سختی بود!نویان و باران(دختر خواهرزاده مهدی)با هم نمیساختن و هر وسیله ای که یکیشون دست میگرفت، اون یکی هم میخواست!!!!خلاصه ماجرا داشتیم.

نویان با همه بچه های دور و برش خوب رابطه میگیره، البته همه شون بزرگتر از نویانن. ولی با باران که کوچیکتره اصلاااااا!!!!

حتی هنوز هم گاهی حرف همدان و عمه و ... بشه میگه"توپ دست باران نمیدم" خخخخ



وضعیت هواشناسی رو که نگاه کرده بودیم، کل مدت اقامت ما، بارندگی بود ولی از اونجاییکه خیلی نمیشه رو هواشناسی ها حساب کرد، روز اول که رسیدیم بارونی بود، دو سه روزی آفتابی/ابری بود، بعد دوباره بارونی شد. ولی بارون بوداااا، درشت و مداوم.ما دیگه گیلان نبودیم، شب آخر رفتیم متل قو خونه دایی و پسرداییم ، ولی درست روزی که رفتیم، رامسر و لنگرود و رودسر و ... سیل اومده بود!که حتی مامان اینا با چکمه رفته بودن به خالم سر زده بودن!



سفر خیلی خوبی بود. شراره و سینا و حمید و فریناز(دوست سینا و خانومش) هم اومدن. گرچه اونا خیلی تعارف میکردن و اغلب سعی میکردن جدا باشن!!!شراره و سینا هم مجبور بودن با اونا برن!!!



اواسط سفر خاله سوری هم از تهران اومد و جمعمون جمع شد، گرچه تنها اومده بود و دخترخاله هارو نیاورده بود و ما کلی دعواش کردیم!!



یه روز هم عمو احد و عهد و عیالش(دوست دوران سربازی بابا) و برادرش و دوستشون از نقده ارومیه اومدن پیشمون و دسته جمعی رفتیم سرولات. 



نویان که اون روز خودش و مهدی رو هلاک کرد!!!!صبحش که دریا رفته بود و شنا کرده بود، تمام مدتی هم که سرولات بودیم یا تو آب بود یا از کوه و کمر بالا میکشید یا بازی میکرد!!! یه گله بز هم طرفمون اومدن و نویان عاشقشون شده بود. چوپان مهربونی داشتن و با دیدن شور و شوق نویان، اونم یکی از بزاشو پیش نویان آورد و بزه دست نویانو لیس زد. نویان از خنده غش کرده بود. البته بعدا فهمیدیم که چقدر اشتباه کردیم! دست پسرخالمو گاز گرفت و کلی خون اومد!! خلاصه  اینقدر مهدی سرپا بود، دلم براش کباب شد و زودتر از بقیه خداحافظی کردیم و راهی ویلا شدیم.



این شیطون بلا کل روزهایی که بارونی نبود رفت دریا و شنا کرد.عاشق دریا شده بود. بهش میگفتیم شمال چی داره؟میگفت"بارون، دیا(دریا) و dadal(جنگل)"

همیشه وقتی چند بار نویانو صدا میکنم و توجه نمیکنه با تاکید بهش میگم:آقا نویااان، یه روز داشتم تنبیهش میکردم و مثلا باهاش قهر بودم، چند بار صدام زد:مامان

و من توجه نکردم، خیلی بامزه صدام زد:آگا(آقا) مامان!!!

دیگه من از خنده هلاک شدم. شیرین شده، خیلییی شیرین



یه روز هم به عنوان شیرینی دکترا مهدی، همه، مهمون ما رفتیم جواهرده. خدا رو شکر دوست سینا هم اومد. عجب هوایی بود. جای دوستان سبز.



دایی محمودم ملوانه و کلی از سال، ایران نیست. از شانس خوب ما تو این بازه ایران بود و دیدیمش. خونه بابابزرگ رفتم و کلی از خاطرات کودکی برام زنده شد.گرچه زمین روبروی خونه بابابزرگی آپارتمان شده و دیگه خبری از اون کوچه باغ باریک و رویایی نیست!!!

اگه مامان بابا باهام نبودن، فکر میکردم اشتباه اومدم، بس که کوچه تغییر کرده بود!



دایی محمد گرجستان رفته بود و همین باعث شد تا فقط یه شام کوچولو بریم متل قو که همونم خیلی خوب بود. رفتیم خونه رامین(پسرداییم) و دختردایی و همسرش و پسردایی و خانومش و محمد طاها کوچولو و زن دایی  هم اونجا اومدن و شب خیلی خیلی خوبی بود.

محمد طاها پسر سه ماهه علیرضا پسرداییمه که بعد از سالیان دراز ( باباش مخالف اومدنش بود و میگفت بچه آوردن تو ایران ظلم به بچس)، بالاخره به دنیای ما اومد.ماشاا خیلی خواستنیه. زنده باشه. رفلاکس خیلی اذیتش میکنه، ایشالا که زودتر خوب شه.

اون شب نویان و پویان(پسر پسرداییم) کلییی باهم بازی کردن، خیلی خوب و مسالمت آمیز و هیچ کدوم راضی به جدایی نبودن خخخخ



سودا (sevda) کوچولو هم دختر سه ماهه همسایه خالم بود. جالبه نویان خیلیییی دوسش داشت و اصلا حسادت نمی کرد. من که سودا رو بغل میکردم، میومد صورتشو میچسبوند به سودا و به من میگفت به مامانش بر نگردون

 اینم بگم تو مسیر متل قو، تو شهر عباس آباد، یه پژو بدون اینکه پشتشو نگاه کنه دنده عقب اومد و به ماشین ما زد! جای معذرت خواهی پررویی میکرد و میگفت شما چرا چراغ منو ندیدین که دارم عقب میام!!!!آخرش هم مهدی رو هل داد تو خیابون و فرار کرد!!!مهدی خیلی عصبانی شده بود، پلاک رو برداشت و زنگ زد 110. ماشین چیزیش نشده بود ولی مهدی میگفت به خاطر رفتار زشتش، باید ادب بشه. بمونه که کلی معطل شدیم، آخرم گفتن اگه شکایت دارید،  فردا برید دادسرا، وگرنه ما شکایت شما رو بایگانی میکنیم، اگه بازم خلافی کرد، این شکایت رو میاد!!! گرچه به قول مهدی الکیه، هیچی نمیشه!!!



چهارشنبه 12  مهر از جاده چالوس راهی تهران شدیم. وای که چقدر این جاده رویاییه و من چقدر عاشقشم.مه و نمه بارون و طبیعت بی مثال جاده چالوس. مهدی دوسش نداره، میگه اصلا جاده استانداردی نیست(از نظر ریزش کوه) و حق هم داره، بارها کوه ریزش کرده...

 رستوران توچال، تو همون جاده چالوس، میزبان نهار ما بود. هم جاش، هم غذاش فوق العاده بود.



تهران هم رفتیم و مهدی با خواهر برادرش دیدار تازه کرد. بهترین اتفاق سفر تهران دیدن الهه و هلیا و بردیا و بهنیا کوچولو پنجشنبه 13 مهر 1396 بود. دوستان مجازی روزهای بارداری و دوستان حقیقی این روزهای من. وعده دیدار، بهشت مادران تهران، دره ورودیه جلفا. 

خیلی اینور اونور شد ولی بالاخره شد و من و نویان با اسنپ راهی پارک شدیم. حسش فوق‌العاده بود. اولین دیدار، ولی اصلا شبیه اولین بار نبود!اینقدر که حس نزدیکی به هم داشتیم. عالی بود عالییی

نویان هم کلی بدو بدو و شیطونی کرد.البته برای برگشتش کمی اذیت شدم چون اسنپ به سختی گیرم اومد. 



از اینجا شروع کنم که صبح نویان و مهدی و عمو رامینش، رفتن پیش عمو رضا و وقتی برگشتن، نویان خوابیده بود!!!موندم که برم یا نه، آخرش تصمیمم به رفتن شد. گفتم نویانو بغل میکنم، نهارشم میبرم و میرم. خدا هم کمک کرد و قبل رفتن، نویان بیدار شد.نهار زیاد نخورد، منم عجله داشتم. ته دیگ رو گذاشتم تو نایلون و با خودم بردم. الهه و هلیا گفتن بردیا و بهنیا ته دیگ نمیخورن. یه تیکه به هرکدوم دادم جالبه بدونین خوردن! تیکه ته دیگ نویان که تموم شد، اومد و گفت دوباره ته دیگ، به ثانیه نکشیده اون دوتام مثل بچه گربه، اومدن و سرشونو کردن تو نایلون ته دیگ!خلاصه کلی خندیدیم و دوباره به همه ته دیگ دادیم. این اتفاق خاطره خنده دار و به یاد موندنی ای شد.




سفرنامه ما جمعه 14 مهرماه با رفتن به همدان، به اصرار فراوون شهناز(خواهرشوهر) برای نهار و بعد حرکت به سمت کرمانشاه بسته شد. سفرنامه ای دیگر از خاطرات شیرین زندگی من...


اندر احوالات پسرکم




الان که مینویسم تو ماشینم و جوجه کوچولو کنارم خوابیده. داریم میریم شمال.عکس بالا مربوط به عطاویچه. عجب روزی بود. پسری اینقدر بلند بلند صدا زد عمو ساندویچ بیار که عمو بهش ماشین داد بلکه سرش گرم شه. آخرش هم در حالیکه با ماشینش بازی میکرد، با ناراحتی گفت "عمو ماشین داد دابیبیج نداد"خخخخ



یاد این دلفین بخیر که خاله شبنم تولد یکسالگی برای نویان گرفت!!!بعد از جشن تولد دوسالگیش دیدم خراب شده.احتمالا بچه ها بازی میکردن اتفاقی افتاده و سوراخ شده. باباجون وقتی داشت میذاشتش تو نایلون که بندازه آشفالی، نویانی با ناراحتی میگفت"بابا دون دوفین له ندون"(بابا جون دلفین له نکن)دل پسرک برای دلفینش تنگه...
از پسرک بگم که چند وقتیه دیگه نیازی به خوابوندن نداره و چراغا رو که خاموش میکنیم، میاد رو تخت، کنارم دراز میکشه و خودش میخوابه. فقط معمولا باید خرس مهربون و موموشی و گاها کلی عروسک دیگه هم کنارش بخوابن خخخخ شیرین ترین موجود دنیاس این پسسسسر...



عاشق نقاشیه و جدیدا خطوط بسته میکشه. براش رنگ انگشتی هم خریدم که حساااابی باهاشون خوش میگذرونه. فقط باید حتما کنارش باشم وگرنه همه جا رو رنگی میکنه خخخخ


خوبیش اینه که رنگ ها خوراکین و راحت پاک میشن. فقط باید مواظب باشیم به چشمش نزنه.

 
دوشنبه سه مهر 1396 پسرم برای اولین بار یهویی با باباجونش رفتن کوهنوردی و کلی بهشون خوش گذشت. پسری میگفت بالای کوه ماه داره و به مجسمه گرگ پارک کوهستان میگفت روباه! دقیقا مثل داستانی که براش میخونیم و روباه از کوه بالا میره و ماهو میاره به خونه. صحنه سازی و رویا پردازیش عالیهههه.


این عشق خان، دیگه کاملا حرف میزنه و جملاتش درست و کامله، با فعل و فاعل و ... درست. فقط لهجش هنوز خارجکیه و بین کلماتش فاصله میندازه که من عاشقشم.
بعد از گرفتنش از شیر وابستگیش به من خیلی خیلی زیاد شده!گاهی فکر میکنم شاید میترسه منم مثل شی شیری یه روزی برم!!!!البته دوسالگی سن ترس از جدایی هم هست. 
چند باری تا حالا بهم گفته مامانی اداره نرو!!!!وای که دلم خون میشه وقتی اینجوری میگه. معمولا دم اداره بای بای میکنه بوس میفرسته و من میرم ولی یه بار گیر داده بود بریم اداره!!!
خلاصه کلی باباجون بهش وعده و وعید داد تا آقا رضایت دادن.
دستش هم که مداااام تو یقیه همه میره مخصوصا من!!!!
بعد از گرفتنش از شیر عادتش شده!!!


اینم آقا نویان خان، تو پارک بازی فروشگاه رفاه...


همیشه عاشقشم، مخصوصا وقتی مثل فرشته ها خوابیده. خدایا این فرشته ی زمینی رو به خودت میسپرم. نگهدارش باش...

جشن تولد 2 سالگی میکی موسی


برای تولد دو سالگیت مدت ها دنبال تم گشتم. تمی که هم بچگونه باشه، هم شیک باشه و هم رنگش متفاوت از تم تولد یکسالگی و جشن دندونیت باشه. تم میکی موس رو دوست داشتم ولی نه عکس صورتش رو!گوشاشو دوست داشتم خخخخ


کلی گشتم ولی اونی که تو ذهنم بود، تو بازار پیدا نکردم. پس خودم دست به کار شدم و لوازم تزیینات جشنت رو درست کردم. اصلا سخت نبود ولی زمانبر بود و باید وقتی که تو خوابی انجامش میدادم و همین باعث شد که یه ماهی درگیرش باشم. ولی از کارم راضی بودم.


اینم گیفت تولد دوسالگیته که توش یه کارت میخوره، یه سمت کارت رو باباجون برات نوشته و سمت دیگه کارت عکس روی ماهت رو چسبوندم.








این هم کلاه تولد میکی موسیه که خودم برات درست کردم. بمونه که رو میز بودن و کلا یادمون رفت ازشون استفاده کنیم خخخخخ




بیشتر زحمت تزیین رو خاله شراره جون کشید. ظهر تولد رفتی پیش مادرجون و پدرجون تا ما راحت تر به کارامون برسیم، عصری برگشتی و از دیدن این همه تغییر ذوق زده شدی.جشن تولد دوسالگیتو پنجشنبه سی شهریور 1396 گرفتیم. کلی هم دعوتی داشتیم البته خیلیا نتونستن بیان ولی در نهایت مراسم خیلی خوبی شد.


این هم از بخش خوشمزه تولد


زحمت شام هم به غذای آماده میثم دادیم که الحق کارشون رو خوب بلدن.



اینم از کیک تولدت که من عاشقش شدم. تو هم خیلی دوسش داشتی و بهش میگفتی"کیک dodel"(کیک خوشگل)،یه جاشو سوراخ کردی و مدام از همونجا ناخونک میزدی و به به می‌گفتی. آخه مامان فدات شه که اینقدر پسر گلی هستی.



لباس هامونو ست هم پوشیدیم، تو و باباجون که کاملا ست بودین و دوست داشتنی. خاله ها و شوهر خاله ها و مادرجون و پدرجون و اکثر مهمونام تم رو، علیرغم اینکه من گفتم هیچ اصراری نیست، رعایت کردن و مهمونیت خیلی شیک شد. من و خاله شبنم و خاله شراره هم تل های مینی موسی زدیم و کلی ست شدیم.

فدات شم من که اینقدر برای خاموش کردن شمع ها تلاش میکردی و به محضی که خاموش میشد میگفتی دوباره...

فوت کردنت دیدنی بوددددد.



این هم از سورپرایز های تولدت. عمو سعید و خاله شبنم برات تنبک و دف خریدن، خاله شراره و عمو سینا هم ماشین دیوونه خخخخ

عمو حسن به قول خودت "ما دیدید پولوت"(ماشین عمو سعید بزرگ)آخه همه 206 ها ماله عمو سعیدن حتی اگه ماشین پلیس باشن خخخخ

عمو شاهپور و خاله لیلا برات کاپشن شلوار آوردن، آیلین هم برات شلوار خرید. عمونادر و خاله سوسن، مامانی بابایی، عمو رامین، مادرجون و پدرجون هم پول دادن.

کادو من و بابا هم یه جعبه ابزار بزرگه.



که تو هم حسابی دوسش داری، اسم ابزارها رو بلدی و مخصوصا با "deleil"(دریل) و "dadosh" (چکش) خیلی حال میکنی




تو جشن تولد دوسالگیت خیلی خیلی پسر خوبی بودی و اصلا اذیت نکردی. کلی هم رقصیدی. مخصوصا با رسا کوچولو ناز نازی(نوه خاله لیلا)



شیرینک مامان، ایشالا 120 ساله شی و تموم عمر شاد و سلامت باشی و به همه آرزوهای قشنگت برسی. نفس مامان و بابا به نفس تو بنده، پس خیلی خیلییییی مواظب خودت باش زندگی...