قاصدک مهر

روزهای تلخ و شیرین

قاصدک مهر

روزهای تلخ و شیرین

فافا عزیزم به جمع مادران خوش اومدی

خیلی خوشحالم که این خبرو میدم. خیلی خیلی خیلی. دلم گواهی می داد که خبری شده ولی از ترس اینکه الکی امید نداده باشم سعی کردم چیزی نگم. خدایا شکرت.

فافا عزیزم (وبلاگ من مادر شادابی خواهم شد) مادررررررررررررررررررررر شد.

این هدیه آسمونی مبارکت باشه عزیزم. ایشالا که بارداری راحتی رو پشت سر بذاری و نی نی نازت رو به سلامتی در آغوش بگیری

حالا منم که باید بگم التماس دعا مامان فافا

اندر احوالات سرویس چوب

نمیدونم از کجا شروع کنم. از اول اولش بگم که با مهدی کل سرویس نوزادی فروشی های شهر رو گشتیم! وسواس عجیبی تو انتخاب گرفته بودم. و نمیدونستم آماده بخرم یا بدم برام بسازن!!!! خیلی ها میگفتن آماده بگیر و وقتی بسازن اذیت میکنن و ...

ولی آخرش تصمیم گرفتیم سفارش برای ساخت بدیم که طرح و رنگ و مدل و ... رو مطابق سلیقه خودمون انتخاب کنیم. جایی رو پیدا کردم که به نظرم کارش خیلی ناز بود. اردیبهشت ماه بود که واسه قرارداد رفتیم. مامان و بابام داشتن میرفتن شمال و یک ماهی نبودن. مهدی هم از ترس دست تنها بودن تو جابه جایی، گفت تیر ماه آماده شه!!! قرار بود 10 تیر بهمون تحویل بده و یک هفته قبل زنگ بزنه که بریم و تاییدش کنیم. دوهفته ای به موعد تحویل مونده بود که با مهدی رفتیم یه سر زدیم و گفت اصلا نگران نباشین، آماده است و ...

این آماده بودن همان و تا اواخر تیر مارو سر دووندن همان. مهدی هر روز زنگ میزد و اونا قول فردا رو میدادن! یه روز دیگه خیلی کلافه شده بودم، خودم زنگ زدم و کلی شکایت کردم و قرار شد دو روز دیگه تحویل بدن! و گفت نیازی نیست کارگاه بیاین و کار عالی شده و امروز میفرستیمش! و بالاخره سرویسش اومد. کارد میزدی خونم در نمیومد! تختش یه چیز ضایعی شده بود! ما سه منظوره سفارش داده بودیم و اینم مثلا سه منظوره بود ولی باید میدیدین چی ساخته بودن دراورش هم مشکل داشت! تاج تخت هاشم زده داشت. فکر کرده بودن ما کوریم! خلاصه اصلا راضی نبودم و عصبی شده بودم.مهدی همون شب زنگ زد و گفت این سرویس مشکل داره و باید درست شه.  روز بعدش با مامان و بابا و مهدی رفتیم مغازه و خلاصه آقای خیرالهی (مغازه دار) مدام توجیه میکرد که سه منظوره همینه و طرح شما اینجوری میشه! منم گفتم اصلا دومنظورش کن. سه منظوره نخواستیم. این اصلاح هم یک ماهی طول کشید!!! مردم اینقدر تنبل شدن که نگوووو. بابا، مرد مومن، تو پولتو نمیخوای!!!! کار مردمو تحویل بده پولتو بگیر!!! بالاخره زنگ زد که حاضره و من گفتم بریم کارگاه ببینیم که بلای سری قبل سرمون نیاد! خداروشکر رفتیم کارگاه و ظاهر کار خوب بود و قرار شد بفرستنش. مهدی گفت که یه تشک طبی نوجوان هم برامون بفرسته، تخت دومنظوره تشک نوجوان میخوره که آقای مثلا محترم فرمودن چون تخت سه منظوره بوده و شما تغییر دادین فعلا تشک طبی نوجوان بهش نمیخوره تا بعد که تخت نوجوان بشه و نوزادی هم براش کوچیکه بدین پنبه ای براش بسازن!!!! من دیگه آتیش گرفته بودم کنترل خودم رو از دست دادم و بهش زنگ زدم. اولش محترمانه باهاش حرف زدم ولی بعد دیدم این آدم با احترام آدم نمیشه! میگفت مقصر شمایین که سه منظوره رو دو منظوره کردین!!! منم دیگه نفهمیدم چی گفتم. به وضوح داد میزدم. گفتم یه قرون پول نمیدم و گوشی رو قطع کردم.دستام میلرزید و سرخ شده بودم. مهدی و مامان و بابا هم ازم شاکی بودن که ارزش نداره اینقدر خودمو اذیت کنم! ولی نمیدونم چم شده بود.مامان یه شربت بیدمشک برام درست کرد و کمی آروم شدم. الانم که مینویسم عصبی شدم چرا مردم اینجوری شدن آخه. همه تنبل و بی مسئولیت و بی فرهنگ!!!! خلاصه تا حدی عصبی بودم که به مهدی گفتم برو ازش شکایت کن! چیزی طول نکشید که به مهدی زنگ زد. ببخشید به گ... ه خوردن افتاده بود. ترسیده بود. به مهدی گفت تهران آشنا داره و میده همین سایز براش تشک طبی بدوزن. مهدی هم گفت بهش خبر میده! یه روزی بهش خبر ندادیم و مثل اسپند رو آتیش بالا پایین میپرید. منم دیدم دیگه چاره ای نیست و به اعصاب خوردیش نمی ارزه گفتیم تشک رو سفارش بده. این آدم اینقدر ببخشید عوضی بود که حتی پول وانت بار رو میخواست از ما بگیره!!! سری اول ما پول داده بودیم. دیگه چه ربطی به ما داره کاره شما ایراد داشت و برگردونده شد به راننده گفته بود هزینه رو از ما بگیره و گوشیشم جواب نمیداد که مهدی با شماره دیگه ای به مغازه زنگ زد و حالشو گرفت!

خلاصه بالاخره سرویس چوبش کامل شد. قشنگ شد ولی جونمونو گرفت. الانم سه هفته است منتظریم که لوستر دیواریشو بیارن مدلی که انتخاب کردیم رنگ سبزشو نداشت و سفارش دادیم که باید از تهران بیارن، که فعلا هیچ خبری نیست. سه بار زنگ زدیم و هی وعده میدن!  اونام یه دعوایی دلشون میخواد انگار

اولین سلول های وجودت ( ذخیره امید)

کلی با خودمون کشمکش داشتیم که چی کار کنیم! تحقیقاتمون جواب درستی بهمون نمیداد. یه عده کاملا موافق و یه عده کاملا مخالف بودن. و ما مونده بودیم که سلول های بنیادی بند نافت رو نگه داریم یا نه!!!!! بهمون گفتن درمان ها در حد تحقیقاته و فقط هزینه اضافه است! و من به شدت نگران حیف و میل کردن اسکناس هایی بودم که منو پدرت با سختی جمع کردیم! همین طور گفتن فقط تا 20 سال قابل نگهداریه!!! 20 سال!!!! 20 سال هم یه عمره!!! از طرف دیگه میدیدم که چه بیماری هایی باهاش درمان شده و حتی برای من و بابا مهدی و خواهر یا برادر احتمالی تو هم استفاده میشه! خلاصه حساب که کردیم دیدیم این کار خیلی واجب تر از تموم وسایلی بوده که برات خریدیم و خواهیم خرید. پس تصمیم گرفتیم که خون بند نافت رو به بانک نگهداری سلول های بنیادی رویان بسپریم. البته به این امید که هیچوقت ازش استفاده نشه. آممین

سه شنبه 10 شهریور و آخر هفته 36 بود که برای مشاوره رفتیم. کلی آزمایش ازم گرفتن و 294 تومن هزینه آزمایش ها شد!(HBs Ag,-HBs Ab-CMV Antibody-HBc Ab- HIV Ab-HCV Ab-HTLV1- HTLV2)

دیروز، سه شنبه 17 شهریور و آخر هفته 37 جواب آزمایش به دست برای بستن قرارداد رفتیم موسسه. 2200 هزینه شد و بالاخره قرارداد رو بستیم. وسایل مورد نیاز رو بهم دادن و گفتن روز قبل از زایمان با نمونه گیر هماهنگ کنم. یه کیت یخ هم بود که از دیروز تو فریزر گذاشتم که یخ بزنه. یه سری هم کادو برای تو دادن که آلبومش رو خیلی دوست دارم. بابا مهدی هم کیفت رو صاحب شد،  آرم رویان رو از روش درآوردم که باهاش بره باشگاه

این پروژه تقریبا آخرین کاری بود که قبل از دنیا اومدنت باید انجام میدادیم.

عزیزدلم دیگه چیزی به دنیا اومدنت نمونده. دوشنبه 16 شهریور پیش دکتر رضاوند رفتم. فشارم 11 رو 6 بود و وزن رو 75 گفت!!! البته به نظرم 1 کیلویی زیاد نشون میداد! نوار قلبت هم نرمال بود و خانوم دکتر نامه بیمارستان رو نوشت. 29 شهریور پذیرش بیمارستان سجاد و 30 شهریور زایمان..........................

امروز پیش دکتر خودم (دکتر صانعی) وقت دارم. اگه اونم نامه بیمارستان بده که پیش خودش میرم ولی اگه نه، تو 30 شهریور چشمای نازت رو به جهان ما باز میکنی و من و بابا مهدی بیصبرانه دیدارت رو انتظار میکشیم. جالب اینکه تو شناسنامه من متولد 1364/06/30 ام و تو 1394/06/30 میشی

اول مهر ساعت 5 عصر هم پیش دکتر سیدزاده که تخصص نوزادان و فوق تخصص کلیه و مجاری ادراری داره، واسه چکاپت وقت گرفتیم که ایشالا بهمون بگه همه چی روبراهه.

پسرم این چند روز باقیمونده رو حسابی از خودت مراقبت کن و حسابی برای من و بابا مهدی و عاقبت بخیر شدن خودت دعا کن. میبوسمت فرشته کوچولوی من.

مرضیه جون تبریککککککککککککک

دوست خوبم مرضیه جون (وبلاگ روزهای زندگی) مادررررررررررررررررررررررررر شد.

عزیزدلم ایشالا که این دفعه همه چی عالی عالی پیش میره و بعد از یه بارداری راحت نی نی نازت رو به سلامتی در آغوش گرمت جا میدی. این احساس زیبا گوارای وجودت دوست خوبم

روزهای نگفته

بالاخره مرخصی من شروع شد. نمیدونم خوبه یا بد ولی حس بدی ندارم. از امروز 16 شهریور 94 من اومدم مرخصی

از این روزا بگم که خیلی خیلی سرم شلوغ بود. 5شنبه عصر رفتم سونوگرافی، کلینیک دکتر شفیعی. مهدی هم اومد و از پسرمون فیلم گرفت. وروجک خان خوابیده بود دکتر شفیعی با دقت تمام همه اجزاشو نشونمون داد. قلب، مثانه، کلیه ها و ....

فداش بشم من، دستش رو مشت کرده بود و پاهاشم زیر دنده های من بود چهره شم نشونمون داد. واضح نبود ولی همونم عالی بود. چشم و دهنش بسته بود و معصومیت تو صورتش موج میزد. حالا نمیدونم حس پدر و مادرانه ما بود یا نه دکتر گفت همه چی نرماله،سنش 36 هفته است و جفت خلفی گرید 3، وزنش هم حدود 3 کیلوه. AF هم نرمال بود.

بعد از سونوگرافی، عکس های آتیله رو هم گرفتیم.مثل همیشه  عالیییییییییییییییی بود. یکیشو زدیم رو شاسی که بالای تختش بزنیم. یکیشم که با نویان خان تکمیل میشه

حالا بگم از احوالات اداره. من مونده بودم که بالاخره شنبه رو چی کار کنم برم؟! نرم؟! همکارم جمعه زنگ زد و گفت پدرش بیمارستان بستری شده و نمیتونه شنبه بیاد اداره! منم هماهنگی کردم و رفتم. این رفتن  همانو، بر خوردن به مافوق ها همان! تا جاییکه یکی از کله گنده های  اداره! منو خواست اتاقش و حالا که دید ضایع شده، بهم گفت اگه میخوای بیای چادر بپوش!!!! درست نیست اینجوری!!! خیلی داغون شدم. خیلی بدم میاد کسی راجع به اینجور مسائل بهم تذکر بده. حالا مانتو من گششششاد، بلندددددد!!!!.

ولی دیدم به صلاحم نیست باهاش کل کل کنم. گفتم چشم. رفتم و به همکارا گفتم هرکی چادر داره یه دوهفته به من قرض بده. نمیدونم چم شده بود. مدام اشک تو چشمام جمع میشد.خلاصه به زور خودمو کنترل کردم و ارزیابی مرکز هم شروع شد. به نظرم بد نبود. تا جواب بیاد ببینم چی میشه. ولی ارزیابا تو جلسه کلی ازم تعریف کردن و حتی گفتن بهتره تشویق بشم

ارزیابی شنبه تا ساعت 19:30  و یکشنبه تا  16:30 طول کشید. این بود که به دکترم نرسیدم. بعد از جلسه هم رییس شرکت گفت که میتونم از فردا برم مرخصی تامین اجتماعی و بهتره برم که بهونه ها بریده شه. منم قبول کردم. یه حس غریبی داشتم. 5 ساله که تو این ادارم. هنوز نرفته دلم برای اتاقم تنگ شد. با همکارا خداحافطی کردم و مواردی که باید رو به کارشناسم گفتم. بار و بندیلم رو بستم و مرخصی من شروع شد.

و امروز اولین روز مرخصیمه. البته چون از اول سال از مرخصی هام استفاده نکرده بودم، امروز با رییس شرکت حرف زدم و قرار شد فعلا از مرخصی های سالانم استفاده کنم وبعد از زایمان، مرخصی تامین اجتماعیم شروع شه. حالا چقدرش رو میتونم استفاده کنم، خدا میدونه. ایشالا که حداقل 2 ماه بذارن.

اینم بگم که بیمه دیوونم کرده دفترچه تامین اجتماعیم تموم شده بود و مهدی شنبه برد که عوضش کنه. و ما فهمیدیم که ای دل غافل!!! شرکت بیمه مونو نریخته و تامین اجتماعی هم میگه تا شرکت پول نریزه از دفترچه خبری نیست!!!!! خلاصه از شنبه هزاربار با رییس شرکت و مسئول تهران و ... حرف زدم. امروز بهم گفتن تا آخر هفته حتما میریزن!!! خدا کنه درست شه وگرنه

چقدر حرف زدم مثل همیشه ازتون میخوام برای من و یکی یک دونه کوچولوم یه عالمه دعا کنین.