قاصدک مهر

روزهای تلخ و شیرین

قاصدک مهر

روزهای تلخ و شیرین

ساک بیمارستان

این روزا خیلی سرم شلوغه. اصلا نمیدونم روز و شبام چه جوری میگذرن! هفته 36 هم تموم شد و ما وارد هفته 37 شدیم. بالاخره استرس زایمان استارت منو زد شنبه که از اداره اومدم مینی واش رو راه انداختم و لباسای سایز صفر پسر ماهم رو شستم. شیشه شیر و پستونک و فلاسک و ... تو آب جوش جوشوندم و به امید خدا ساکش رو بستم. امیدوارم پسرم عجول نباشه و همون وقتی که باید، دنیا بیاد ولی من محض احتیاط کارهای لازم رو انجام دادم.

وسایلی که برداشتم رو می نویسم شاید کسی به دردش خورد و اگه کم و کسری هست بهم بگین لطفا.

دو دست لباس سایز صفر. کلاه، ناف بند، دستکش، جوراب، کهنه، پتو دورپیچ، خشک کن، کرم زینک اکساید، پودر بچه، پوشک بچه مولفیکس سایز نوزادی، دستمال مرطوب، تشک تعویض،شیشه شیر، پستونک،بند پستونک، فلاسک، شیر خشک ببلاک1، کرم شقاق سینه هیدرودرم، پوشک بزرگ، شیردوش،سوتین شیردهی، بالشت شیردهی، پد سینه، لباس زیر، کریر، قنداق فرنگی

فعلا همینا یادمه. خلاصه اینکه ما آماده شدیم


پسر شیطون من حسابی با باباش ارتباط گرفته. مهدی که دستش رو روی شکمم میذاره و صداش میکنه جواب میده و زودی حرکت میکنه. درد و بلاش به جووووونم.

امروز رفتم بهداشت و دوباره چک شدیم. خدا رو شکر همه چی نرمال بود. فشار 11 و قلب نویان جونم هم خوب بود. وزنم ولی یک کیلویی بالای نمودار بود 26 شهریور موعد چکاپ بعدی بهداشته. امروز عصر هم باید برم سونوگرافی. آخ جووون پسرم رو میبینم

از اداره بگم که این روزا کلی کار داشتم و خودمو واسه ارزیابی روز شنبه آماده کردم. آخر ساعت چهارشنبه بهم گفتن شما از شنبه نیاااااا میگن انسانی نیست و ....

البته پشت این حرفاااا من یه خوابایی میبینم. هر چی گفتم شنبه ارزیاب میاد و میخوام باشم، مرغشون یه پا داشت میترسن ارزیاب بیاد و بگه چرا یه زن پا به ماه رو به کار گرفتین! خلاصه کارشناسم هم خودش اعتراف کرد که از پس کار بر نمیاد و آخرش گفتن من آماده باشم بهم زنگ بزنن برم! منم زنگ زدم رییس شرکت و جریانو گفتم. پیرمرد میخندید و میگفت من این مدلیشو ندیده بودم که طرف خودش بخواد بیاد و بقیه نذارن! نمیخوام از الان از مرخصی هام استفاده کنم. بعدا بهشون نیاز دارم.مرخصی زوری هم نوبره والاااااا. اونم وقتی که باید باشی!!!  خلاصه قرار شد رییس شرکت بهم خبر بده که چی کار کنم. خدا آخر عاقبتمونو به خیر کنه!!!!!!

دوستان ببخشید این مدت بهتون سر نزدم. خیلی سرم شلوغ بود. ایشالا در اولین فرصت میام. التماس دعااااااااا خیلی زیاد


پسرم برام دعا کن

سلام عزیزدل مامان. حالت خوبه گلم. تا جایی که من میدونم، از رو حرکت هات که خنده رو مهمون من و بابا مهدی میکنه، حالت خوبه. پسرم دیگه چیزی به دنیا اومدنت نمونده و من بی طاقت تر از همیشه تقویم رو ورق میزنم. دیروز مامانی و بابایی یه کاپشن سرهمی از بانه برات گرفتن. خیلی خیلی خیلی نازه. شبیه ببره. دم هم داره من که از دیشب مدام تو رو توش تصور میکنم و دلم ضعف میره برات. خیلی خیلی هم گرم و لطیفه. دست مامانی و بابایی درد نکنه و مبارکت باشه یکی یک دونه مامان.

این روزا خیلی کار دارم. مراکز سالی یه بار ارزیابی میشن و ارزیابای محترم زنگ زدن و گفتن احتمالا شنبه آینده میان از یه طرف خیلی خوبه که خودم هستم و کسی نمیتونه زیرآبم رو بزنه و از طرف دیگه واقعا حوصله و انرژی هر ساله رو ندارم. امروز یکی از همکارا اومد و کلی سفارش تو رو کرد یه جورایی مافوق منه. گفت اصلا ارزیابی مهم نیست. حق نداری کار سنگین بکنی، چیزی بلند کنی، رو پله بری و خلاصه همه چی رو ممنوع کرد. گفت به بقیه بگو انجام بدن و هرکی هم حرفی زد بگو من گفتم با اینکه خودمم تصمیم نداشتم هیچ کدوم از این کارها رو انجام بدم ولی حرف هاش خیلی خوشحالم کرد. خدا خیرش بده خیلی آدم خوبیه و تو این مدت همیشه هوامو داشته. برعکس کارشناس من که هرچی میتونه بیشتر اذیت میکنه مدام مرخصی میگیره! انگار اون پا به ماهه (پسره)، مدام میگه شما برید نفر جایگزین میاد به جاتون دیگه!!!! خلاصه نزدیک به سه ساله دنبال پست منه. بگذریم پسر گلم

خیلی مواظب خودت باش نفس مامان و یه خواهش کوچولو میشه واسه من دعا کنی؟! تو الان پاکی و پیش خدا عزیز. میشه دعا کنی ارزیابی امسال هم به سلامتی بگذره و مرکز مامان جز سه مرکز اول شه؟! میدونم که رو مامان رو زمین نمیندازی دوست دارم همه زندگی من.

خداحافظ هشت ماهگی

ثانیه ها و دقیقه ها و ساعت ها مثل بچه هایی بازیگوش مدام همو دنبال میکنن و روز ها و شب های ما اینجوری میگذره. زودتر از تصورت. امروز 35 هفتگی تموم شد و وارد 36 هفتگی شدیم. خداحافظ 8 ماهگی و سلام 9 ماهگی. روزهایی رو تجربه میکنم که 6 ماه تموم آرزوم بود. روزهایی که با همه سختی هاش شیرینتر از از اونیه که تصورش رو بکنین. یه حس غریب و خارق العاده که تو زرورقی از نگرانی پیچیده شده. آرزو میکنم که این شب ها و روزها قسمت همه منتظرا بشه.

امروز میخوام ماجرای چراغ خواب رو تعریف کنم. به قول خواهرم همه وسایل نویان کار دست شد!!!! و لبریز از خاطره برای ما.

تو دوران نامزدی بودیم، یادش بخیر. من از مسافرت فکر کنم شمال (اگه اشتباه نکنم) برمیگشتم. سوغاتی واسه مهدی از همدان یه چراغ خواب خریدم. خیلی دوسش داشتم. یه ماه بود که یه گوی روش خورده بود. با خودم هم میگفتم خب بالاخره ماله خودمه دیگه ولی این چراغ خواب سالم به خونه من نرسید! همون زمان که تو اتاق مهدی بود افتاد و گویش شکست هرچی هم گشتیم پیدا نشد که نشد. تو جابه جایی وسایل اتاق نویان فکر احیا این چراغ خواب دوباره به سرم زد. بازهم گشتیم و گشتیم ولی چیز مناسبی پیدا نشد که نشد. تا اینکه مامانم یه پیشنهاد داد! پیرهن فانوس! یه فانوس قدیمی داشت که مدت ها بود خاک میخورد. پیرهنش رو گذاشتیم رو چراغ خواب، گوی نبود، گرد نبود ولی بد هم به نظر نمیومد.جالب بود با اینکه فکر میکردم فانوس دیگه استفاده نمیشه و ممکنه پیدا نکنم، ولی اولین جایی که رفتم پیرهن فانوس در سایزهای مختلف داشت و چقدر هم ارزون بود فقط یه مشکل داشت، شیشه ای بود و لامپ توش معلوم بود. چاره حل این مشکل هم پیدا شد. شراره خواهر کوچیکم توی شیشه رو حالت ابروباد رنگ کرد و اینی شد که میبینین من که دوسش دارم. نمیدونم شاید چون خاطراتی از دیروز و امروز رو یدک میکشه.


اگه از حالم بخوام بگم شکر خدا خوبم. هنوز ورمی ندارم و خارش ترک هام هم به لطف داروهای خانوم دکتر رضاوند خیلی خیلی بهتره. نویان عزیزم روزبه روز بزرگتر میشه و تکون هاش همه زندگی من و مهدی شده. کم کم دارم خورده ریزهای وسایلش رو هم جمع و جور میکنم و سرگرمم. هنوز اداره میرم. متاسفانه تمدید قرارداد مدام عقب میوفته و این برای من اصلا خوب نیست منم فعلا مرخصی نگرفتم تا ببینم چی میشه. خدا روشکر کارم ارباب رجوع نداره و خودمم و اتاقم. فعلا میتونم ادامه بدم. دغدغه این روزام وزن نویان، زردی و کیسه آبه! دلم میخواد وزن نویان نرمال باشه. زیر سه نباشه و بالای سه و نیم هم نباشه. بابت زردی، از ماه 4 تا ماه 6 روزی ده تایی عناب خوردم. الانم عرق کاسنی و تخم خرفه و خاکشیر میریزم تو دوغ و میخورم. البته دکترا میگن ربطی نداره ولی من بازم به دستور مادربزرگا گوش میدم که بعدا نگم ای کاش میخوردم شاید...

گروه خونی من O+ و مهدی A+، میگن اگه گروه خونی نویان A بشه چون تو خون من آنتی بادی نداره مستعد زردیه دعا کنین که پاره تنم سلامت باشه.

دچار توهم در مورد کیسه آب هم میشم! همش حس میکنم سوراخ ریزی داره و نمناکم. حس میکنم دچار وسواس در این مورد شدم. برام خیلی دعا کنین. دوستون دارم.

بی طاقتی های مادرانه

نویان عزیزتر از جونم سلام

خوبی عشق مادر؟! شیطون من، این چند روز اخیر اینقدر تکون هات محکم شده که گاهی اوقات میترسم کیسه آبت رو پاره کنی. بعضی حرکت هات باعث میشه به شدت دردم بگیره ولی اصلا مهم نیست مامان. تو تکون بخور فقط مواظب خودت باش. دل بابا مهدی حسابی برات ضعف میره. میبوستت، قربون صدقت میره، ساعت ها حرکاتت رو دنبال میکنه. خلاصه میترسم هووی من بشی پسر گلم

دیروز اولین روز از آخرین ماه دومین فصل سال 1394 بود (اول شهریور). دیروز واسه اتاقت چراغ خواب دیواری سفارش دادیم که قراره 10 روزه دیگه آماده بشه و همین طور  چکاپ دکتر رضاوند (دکتر جدیدی که به خاطر سز پیشش رفتم) رو داشتیم. فشارم 11 رو 7 و وزنم 72 کیلو بود. قلب نازنینت هم تند و تند می تپید. دکتر ازم پرسید برنامه زایمانت چیه؟

- از چه نظر؟! هرطور خودتون صلاح میدونین.

- سزارین؟! طبیعی؟!

- خانوم دکتر من فقط سزارین میخوام. واسه همین پیش شما اومدم.

- خب مشکلی نیست. برای 14 ام وقت بگیر و قبلش هم سونو رو انجام بده و اون روز با خودت بیار تا بهت وقت سزارین بدم.

- از چند هفته به بعد میتونم سز انجام بدم؟!

- بعد از پایان 38 هفته. از 28 شهریور به بعد

وای خداااااااااااااااااااااااااااااااااا نمیدونی پسرم چه حالی دارم. باورم نمیشه که تنها 26 روز تا به آغوش کشیدنت باقی مونده. دلم برای بوسیدن و بوییدنت لحظه شماری میکنه. شمارش معکوس من از حالا شروع شده و من بی طاقت تر از اونی شدم که تو تصوراتم بود.ساعت ها کندتر از همیشه میگذرن. نگاه که میکنم کلی کار دارم که هنوز انجام ندادم. خرید پوشک و شیرخشک و بستن ساک بیمارستان و شستن لباس هاتو ... ولی من فقط به تو فکر میکنم. به روزهایی که گذشت و روزهایی که در انتظارمونه.

دیشب خواب میدیدم به دنیا اومدی! تو شرایط بدی بودی! تو خونه! و خلاصه خواب بدی بود. امیدوارم این روزهای باقیمونده هم به سلامتی سپری بشه و تو به موقع و بی دغدغه به آغوشمون بیای. خیالمون راحت شد که بالاخره سز میکنم ولی هنوز نمیدونیم بالاخره پیش کی!!!! قرار شد 11 شهریور سونو بدم و 14 پیش دکتر رضاوند برم و وقت سز بهم بده. از طرفی هم قراره 18 شهریور پیش دکتر صانعی برم، که اونم احتمالا سونو میده! و امیدوارم وقت سزارین. فعلا پیش هردو دارم میرم تا قسمت چی باشه. خودم بیشتر دلم میخواد زیر دست دکتر صانعی سزارین بشم که میگن کارش تو ایران اوله. تا خدا چی برام بخواد. پسر قشنگم  این روزهای آخر که آسمونی هستی برای مامان و بابا و عاقبت بخیر شدن خودت حسابی دعا کن و از خدا بخواه که همیشه کنارمون باشه.نویان کوچولوی دوست داشتنی من به مامان قول بده که این روزهای آخر هم مواظب خودت باشی و به سلامتی چشم های نازنینت رو به روی دنیا باز کنی. پسرم دغدغه سلامتی تو بزرگترین دغدغه این روزهای منه. پس حسابی مواظب خودت باش. دوستت دارم و بیصبرانه نگاهت رو انتظار میکشم.