قاصدک مهر

روزهای تلخ و شیرین

قاصدک مهر

روزهای تلخ و شیرین

"ب" مثل برف

صبح که بیدار شدم هنوز گیج خواب بودم. مامان بغلم کرد و گفت میخواد یه چیزی نشونم بده. اخمو و بی حوصله تو بغل مامان لم داده بودم که رسیدیم به پنجره. یه خنده گندهههه اومد رو لبام. هورااااا برف اومده بود. اینجوری شد که ساعت هشت صبح به جای مهدکودک، با مامان و بابا رفتیم برف بازییی.

برف سفید چقدر تو خوبی. اینقدر خوبی که همه با دیدنت خنده رو لباشون میاد.اینقدر خوب که همه رو مجبور میکنی شاد باشن و بازی کنن. بخندن و بخندن. اونم چه خنده ای، از ته دل...

1398/11/12


تقصیر این قصه ها بود

تقصیر این دشمنا بود

اونا اگه شب نبودن

سپیده امروز با ما بود...

و بالاخره برففففف

برف

کلامی

که فقط

بر زبان سکوت جاری می شود

سفیدخوانی آسمان است

در فصل آخر سالنامه بی برگ...

یه روز خوب، یه برف بازی خوبتر.

1398/11/03

تو شب ساکت و برفی

ته کوچه تک و تنهاست

با تموم انتظارش

چشم به راه صبح فرداست

به سپیدی خیره مونده

با دوتا چشم زغالیش

میخواد آسمون بخنده

توی فردای خیالیش

رو تن ساکت و سردش

دونه های برف میشینه

اگه آدمک بخوابه

خواب خورشیدو میبینه

عشق خورشید توی قلبش

داره آشیون میسازه

نمیدونه پای این عشق

باید عمرشو ببازه!

نمیدونه چتر آفتاب

هستیشو ازش میگیره

گم میشه تو دست خورشید

توی تنهایی میمیره

صبح فردا ته کوچه

ساکت و سرده و خالی

اونطرف تر روی برفا

مونده چشمای زغالی...

بالاخره بارید. نه اونقدر که تو شهر بشینه. سمت ما که ننشست. یکم تو کسرا و سراب نشسته بود. ولی خب در حدی بود که بتونیم خارج از شهر حسابی برف بازی کنیم. آدم برفی بسازیم و غصه های این مدت رو با انرژی مثبت برف معاوضه کنیم. خدایا شکرت

27 دی تولد شبنم جانم بود. جمعه بود و روز تعطیل ولی دیدیم خبری از سعید و تولد گرفتن نشد! گفتیم خب حتما موقعیتش نبوده تا اینکه ساعت ده شب سعید زنگ زد و گفت برای شبنم کیک گرفتم میاین تولد براش بگیریم؟!!! دیروقت بود. تا حاضر میشدیم تا میرفتیم و ... خیلی دیر میشد!!! ولی دلمون نیومد نه بگیم و بیشتر از شبنم خودمون سورپرایز شدیم خخخخخخ

ولی خب واقعا شب خوبی بود و خیلی بهمون خوش گذشت. شبنم به بچه ها اجازه داد که به کیک ناخونک بزنن. ناخونک زدن همان و رسما کیک رو این دوتا وروجک با چنگ خوردن همان
شبنم عزیزم امید که آرزوهات برات خاطره شن. تولدت مبارک.
یه ویروس جدید!!! دوشنبه سی ام دی 1398 بود که نویان موقع خوردن غذا گفت زیر گلوش درد میکنه!!! نگاه کردم و دیدم زیر فکش یکم ورم داره و زیر دست حس میشه!! خیلی نگران شدیم. سریع با هدا صحبت کردیم که بعد از شنیدن شرح حال و فرستادن عکس گفت احتمالا غدد لنفاویه و پیش متخصص اطفال ببرین. سه شنبه 1 بهمن 98 بردیمش پیش دکترش و اونم گفت ویروسه و زده به غدد لنفاویش. فقط یه شربت سرماخوردگی و استامینوفن داد. گفت اگه درد نداشت استا هم نمیخواد. اگه تا دو هفته خوب نشد آنتی بیوتیک بدین و اگه با آنتی بیوتیک هم خوب نشد دوباره مراجعه کنین!!! پناه بر خدا. امیدوارم به مصرف آنتی بیوتیک هم نکشه...
این روزها اوضاع کاریم اصلا خوب نیست. شیفت و اعصاب خوردی هایی که برام درست کردن، خیلی اذیتم میکرد. خودم رو به فاز پذیرش بردم. امیدوارم بتونم حالمو بهتر کنم.
یه خبر خوب هم بدم که بالاخره کد استخدامی مهدی چهارشنبه 2 بهمن 1398 اومد و اگه مشکلی پیش نیاد و با استعفاش موافقت بشه، مهدی هیات علمی دانشگاه سراسری میشه و از دست رفت و آمد و جاده هم راحت میشیم.برای استعفا از دانشگاه آزاد، پول نیاز داریم که با احتساب وام و ... هم که گرفتیم، پول نسبتا زیادی میشه. مجبور شدیم ال نوده رو بفروشیم.من کلا به داشته هام خیلی دل می بندم. وقتی قراره برن دلم میگیره. چه سفرها که باهاش نرفتیم. خیلی ماشین خوبی بود. این دو سه هفته هم که دو ماشینه شده بودیم، ال نوده دست من بود و کلی باهاش حال کردم. ایشالا که هر کی خریدتش مثل ما خاطرات خوبی باهاش بسازه...




تولد دو سالگی کارن

این جشن تولد قرار بود خیلی وقت پیش گرفته بشه که به خاطر فوت خاله، اول کنسل شد و بعد به اصرار مامان و خاله ها با تاخیر برگزار شد. (اعتقاد داشتن تولد بچه رو نباید کنسل کنین و خاله سکینه هم قطعا راضی نیست) خلاصه که بالاخره با کلی بالا و پایین جشن تولد دوسالگی کارن یه شب پرخاطره شد. یه تولد خونوادگی خوب. شراره و سینا هم از اصفهان اومدن و جمعمون جمع شد.

تم تولدش به خاطر علاقه کارن به عروسک خرسی که میبینین، تدی خرسه انتخاب شد و همه چی عالی پیش رفت. ما هم کادو تولد، براش یه سرسره آبی خریدیم که عاشقش شد و خیلی خوشحالمون کرد. اون شب نویان و کارن و آیلین حسابی کیف کردن و به همه کلی خوش گذشت.

1398/10/13

شراره و سینا سه روزی کرمانشاه موندن و شنبه 14 دی 1398 من و مهدی و شراره و سینا و سعید رفتیم اتاق فرارکرمانشاه! خیلی بازی جالبی بود و کلی بهمون خوش گذشت. 45 دقیقه طول کشید تا بتونیم همه قفلا رو باز کنیم و متصدیش گفت برای بار اول رکورد خیلی خوبیه. البته ما معماها رو خیلی خوب و سریع حل میکردیم، ولی چون اولش شیطونی کردیم و خوب به حرفای متصدی گوش ندادیم، تو باز کردن قفل ها مشکل داشتیم. ولی خب خیلی خوب بود و کلی خندیدیم. اتاق فرار و شام اون شب همه مهمون ما بودن (به عنوان شیرینی ماشین)

راستی الان یه هفته است شیفتی شدم!!! (از 21 دی ماه 1398).معلوم نیست این شیفتی بودن تا کی ادامه داره ولی فعلا هست. چهارشنبه 25 دی 1398 اولین شیفت شب رو تجربه کردم. وقتی به نویان گفتم باید شب برم اداره، کلی تعجب کرد و با یه حالتی که انگار مچمو گرفته باشه گفت" مامااااان ولی شبا اداره ها تعطیلناااا" اون روز ظهر نویانو نخوابوندم و ساعت 9 شب خوابید. من ساعت 8 شب اومده بودم اداره و در کل چیز زیادی از نبود من احساس نکرد. شیفتی بودن در کل خیلیم بد نیست. ساعت کاریش بهتره. تایم آزادت بیشتره و کارت هم کمتر ولی خب قابل برنامه ریزی نیست و من اداری رو با ساعت و حجم کاری بیشتر ترجیح میدم. میگن این روند موندگار نیست و درست میشه!! نمیدونم. فقط میگم خدایا هر چی خیرمه.

نویان واکسن مرحله دوم آنفولانزا هم با 9 روز تاخیر (واکسن گیر نمیومد و با پارتی بازی و بدبختی بالاخره پیدا کردیم) 19 دی 1398 زد. یه شب سرد بود. رفتیم تزریقاتی و واکسن رو براش زدن. این واکسن نیاز به هواگیری نداره که خانوم تزریقاتی هواگیری کردن!!! نویانی مثل همیشه خیلی عالی واکسن رو زد و گفت سرنگش رو میخوام.سرنگش رو گرفتیم و فشار که دادیم دیدیم چند قطرش مونده  تو سرنگ!!!! با اینهمه بدبختی واکسن پیدا کن، کلیشم خانوم محترم هدر دادن!!!! دیگه نهایت کاری که از دستمون برمیومد همین بود. پس بهش فکر نمیکنم.

قاطی اتفاقات عجیب و غریب دنیای ما گم شد! یه روز خوب، خونه مهربد خان (دوست صمیمی نویان) با مهمون نوازی عالی نادیا جان. پنجشنبه 5 آذر 1398نهار اونجا بودیم و تا شب بچه ها بازی کردن. خیلی خیلی بهشون خوش گذشت و نادیا (مامان مهربد)دوست عزیزی شد که به لطف نویان پیداش کردم.


فلسفه و عرفان از چهار سالگی!!!

شما تا حالا به همچین سوالی از بچه‌ها برخورد کردین؟!شما باشین چه جوابی بهش میدین؟!

چند روز پیش ازم پرسید:مامااان من اولش پیش خداجون بودم بعد اومدم تو دل تو؟!(من هیچ وقت بهش نگفتم پیش خدا جون بوده، فقط گفتم از اول یه نقطه کوچیک تو دل من بوده و کم کم بزرگ و بزرگتر شده و دنیا اومده. ولی حدس زدم که تو مهد بهش اینجوری گفتن)پس منم جواب دادم:آره پسرم

-بعد بزرگ میشم و وقتی عمرم تموم شد بازم میرم پیش خدا جون؟!

-اووووم فکر کنم آره پسرم

-خب چرا؟!!!!من که قبلا پیش خدا جون بودم چرا دوباره برم؟!!!

و اینجا بود که هیچ جوابی به ذهنم نرسید و بهش گفتم نمیدونم مامان، باید تحقیق کنم!

وقتی از 4 سالگی بچه‌ها وارد فلسفه میشن، اینجاست که میفهمی چقدر از این فسقلیا عقبی. دلم میخواد به فکر کردناش ادامه بده ولی واقعا نمیدونم جواب درست برای سوالاش چیه!!!منظورم از جواب درست، جوابیه که به پوچی هدایتش نکنه و انگیزه فکر کردن و استدلال کردن رو ازش نگیره.

دیشب قبل از خواب میگه:مامان من بمیرم مهربد دیگه پیشم نیست؟!تنهایی میرم پیش خدا جون؟!!!

و من فقط میتونم بگم مامان بذار در موردش فکر کنم!!!

آبان ماه 1398

اولین مهمانی دوستانه


من دلم روشن است...

به تمام اتفاقات خوب در راه مانده

که انتظارمان را میکشند...

جشن تولد سی و چهار سالگی و ممنون از همه عزیزانی که کنارم بودن.

باغ بابا 1398/07/27

(البته تولدم شونزده مهره، ولی چون دوست داشتم شراره و سینا عزیز هم باشن جشنشو عقب انداختم)

(تزیین سالاد الویه)

چند وقتی بود که پسرم دوستای اختصاصی خودش رو پیدا کرده بود و روابط اجتماعیش رو به افزایش بود. از اول مهر که کلاس مهدش عوض شد از رومینا جدا شد.نویان رفت کلاس آذر جون و  رومینا کلاس گلی جون. یه روز ازم پرسید مامان، تو مدرسه دختر و پسرا جدا میشن؟!

-آره چه طور مگه؟!

-من نمیخوام برم مدرسه.

-چرا؟!

-آخه از رومینا جدا میشم!!!

چقدر اون شب دلم براش قنج رفت بمونه، چقدر حسرت خوردم و بابت این جداسازی های بدون تفکر حرص خوردم بمونه، فقط تونستم بهش بگم خب مامان دعوتش میکنیم بیاد خونمون. با خوشحالی گفت خونمونو بلده؟!

گفتم خب بهش آدرس میدیم.

و از قضا مامان رومینا رو میشناسم و یه جورایی همکارمه. اون شب بچه‌ها برای هم فیلم فرستادن و کلی خوشحال بودن.

فکر دعوت کردن دوستای نویان همون شب به سرم زد. مامان رومینا رو میشناختم، با مامان مهربد هم از طریق مهد آشنا شده بودم. نویان دوست داشت امیر سام هم باشه که متاسفانه من مامانشو پیدا نکردم. مامان کیان هم سال ها پیش همکارم بود و به اونم دسترسی داشتم. بالاخره برنامم جور شد و پنجشنبه دوم آبان 1398 بچه‌ها و ماماناشونو دعوت کردم. متاسفانه رومینا به خاطر عمل چشم پدربزرگش نتونست بیاد ولی کیان و مهربد اومدن.

یه روز ابری و بارونی. صبح پنجشنبه جلسه روانشناسی مهد بود. خیلی دل دل کردم که برم یا نه. بالاخره مصمم شدم که ازش استفاده کنم. چهارشنبه شب الویه درست کردم، گردگیری هم کردم. پنجشنبه 7 صبح دستشویی توالت ها رو شستم و رفتم حموم و بالاخره خودمو به جلسه روانشناسی مهد رسوندم. 

نویان اینقدر برای دوستاش ذوق زده بود که خدا میدونه.از صبح تقریبا چیزی نخورد و مدام میپرسید پس کی میان. مهربد اولین مهمون نویان بود. کیان هم بالاخره اومد و بچه‌ها کلی خوش گذروندن. مامانام با هم گپ زدیم و خدایی به من هم خوش گذشت. 

دعوت کردن دوستای پسرم خیلی حس عجیبی بود! باورم نمیشد نویانم اینقدر بزرگ شده و دوستای اختصاصی خودش رو داره! بازی هاشون، خنده هاشون، حتی دعواهاشون برام لذتبخش بود. نویانم، نمیدونم تا کی تو مهمونیات جایی برای منم هست، فقط با تمام وجودم آرزو میکنم تا همیشه شاد باشی و از ته دل بخندی.

حالا بگم از شبش!!! نویان که ظهر نخوابیده بود، و تقریبا هم چیزی نخورده بود، ساعت 8 شب خوابش برد. ساعت 1:30 شب بود که صدام کرد. خودمو به اتاقش رسوندم ولی ...

گلاب به روتون پسرم به شدتتتت اسهال بود!!!از چهارشنبه گفت دلش درد میکنه ولی پنجشنبه یا واقعا درد نمیکرد یا از شوق مهمونی چیزی نمیگفت!تازه فهمیدم چرا پسری بی اشتها بود!!!

تقریبا سه روزی بیماریش طول کشید. شنبه هم پیش مامان گذاشتمش و مهد نرفت. ترسیدم هنوز ویروس تو تنش باشه و بچه‌های دیگم درگیرش بشن. یکشنبه هم که تعطیل رسمی بود و دیگه خیالم راحت شد که حالش خوب شده. جمعه بعد از نهار مهدی هم حالش بد شد!!!علائمش شبیه رودل بود ولی به شدتتتت لرز داشت. خلاصه بعد از چند روز مریضداری، بالاخره این مهمون ناخونده بار و بندیلش رو بست و رفت.

به عنوان حسن ختام یکم از"کرفس" بگم. بعلهههه نرم افزار رژیم کرفس.

جونم براتون بگه که اصلا حوصله رژیم نداشتم. یه تعدادی از دوستام یه گروه زدن و گفتن داستانش کالری شماریه و اصلا سخت نیست و ...

منم رفتم و نرم افزارش رو نصب کردم. وزن و BMI رو برام نرمال زد ولی وزن ایده آل رو 56.3 گفت و من 61.2 بودم!!! برای کالری گرفتن و  هدف و ... بایدنرم افزارش رو میخریدی. منم ازرو کنجکاوی جلو رفتم. دیدم هرچی تعداد ماه بیشتری میخوای، هزینه کمترمیشه. مثلا 6 ماهه رو شیش هزارو خورده ای زده بود که با خودم گفتم خوبه پولی نیست.بخرم ببینم چیه!نهایت استفاده نمیکنم. آقا رفتم برای پرداخت و 37500 تومن ازحسابم کم شد!!!نگو که ای دل غافل ماهی حدودا 6 تومنه!!! و من دقت نکرده بودم. حالا که یه مال باخته بودم عزمم رو جزم کردم که اجراش کنم.  برنامه من با 1205 کالری در روز برای رسیدن به وزن 56.3 تو70 روز شروع شد. خداییش اصلاااا سخت نیست. خوردن همه چی آزاده فقط باید کالریت بالا نره. ورزش کردن باهاش عالیه چون میتونی بیشتر بخوری. طبق قرار خودمون با بچه‌ها، برای اینکه بدن انسان هوشمنده و با کم شدن کالری دریافتی، سوخت و ساز رو کم میکنه و  اصطلاحا میگن بدن وارد فاز قحطی میشه، یه روز در هفته رو آزاد گذاشتیم.من روز جشن تولدم و مهمونی نویان رو تا اینجا آزاد بودم. هرشب هم قبل از خواب یه مولتی ویتامین"Diafit" یوروویتال می خورم. اصلا سخت نیست. پیاده روی، درازنشست و حلقه زدن، برنامه هرروزمه و اگه بخوام چیزی بخورم و کالری نداشته باشم یکم ورزش میکنم و میخورمش. البته خب هله هوله و شیرینی به کالری زیادش نمیارزه و معمولا حذفش میکنم. تنها مساله سختش اینه که مدام باید غذاهاتو وزن و ثبت کنی و به نظر اطرافیان کار مسخره ایه خخخ

من از 20 مهر 1398 باهاش پیش رفتم و تا امروز جز دو روزی که آزاد بودم، بقیه روزها کالری مجاز رومصرف کردم. هفته ای یکبار وزن کشی داره. وزنم بعد از دو هفته 60.1 بود یعنی 900 گرم کم کرده بودم. کرفس نامرد کالریمو کم کرد و مجازم 1194 شد ولی خب در کل به شدت راضیم و توصیه اش میکنم.