قاصدک مهر

روزهای تلخ و شیرین

قاصدک مهر

روزهای تلخ و شیرین

و اینک پنج سالگی...

و تو بی شک شگفت انگیز ترین اتفاق زندگی منی.پنج ساله میشوی و من بهترین روزهای زندگیم را تجربه میکنم. تو قد میکشی و من با لحظه لحظه بودنت خاطره میسازم.دست هایم را میگیری و پرواز میکنم به رویایی که هیچ بالی نمی خواهد، تا تو همدست منی.پا به پایت کودکی های نکرده را بازی میکنم و خنده های به یغما رفته را باز میستانم و زمان چه بی دریغ میگذرد!!!

نویانم، نفسم، بهترینم، بهترین ها سهم تو. تولدت مبارک...

1399/06/29

هلیکوپتر

ماجرا از اونجا شروع شد که تو راه باغ، هلیکوپتر هوانیروز رو دیدم و از مامان قول گرفتم که با هم هلیکوپتر درست کنیم. امروز از صبح من و مامان مشغول درست کردنش بودیم. هر دفعه هم یه مشکلی پیش میومد. یا لحیمش مشکل داشت یا آرمیچرش یا چسباش باز میشد و ....

ولی ما ناامید نشدیم و ادامه دادیم.

از عصر هم باباجون به کمکمون اومد. تا اینکه...

بالاخره شد که بشه هوراااااا...

(وقتی درست شد به مامانم گفتم:مامان این یه پازلیه که فقط یه بار میشه درستش کرد)

1399/04/08



پ.ن : قرار نبود این پست چیزی جز کاردستی مون باشه اما نیاز به نوشتن داشتم. نیاز به تخلیه شدن. نیاز به گفتن و نوشتن روزهای سخت!!! دیروز بعدازظهر، حوالی ساعت 7 عصر بود و من آخرین ساعت شیفت 12 ساعتم رو سپری می کردم که با شنیدن خبر بستری شدن بابایی(بابای بابام) تو بیمارستان امام رضا (که پر از بیمارای کروناییه)دچار استرس و اضطراب شدیدی شدم. دلم آشوب بود. به مامانم زنگ زدم و گفت بابایی تهوع و دلدرد شدید داره و گفتن مشکوک به کروناس!!!! دنیا رو سرم خراب شد. تو اداره راه میرفتم و بلند بلند گریه میکردم. همش میگفتم چرا این ویروس لعنتی گورشو گم نمیکنه؟! چرا پاشو گذاشته رو خرخره مون؟! چرا بابایی؟!!! اون که جایی نمیره!!! از وقتی کرونا اومده مامانی و بابایی خونن و خریداشونم بابا و عموم میکنن. همش با خودم میگفتم اگه بابایی زبونم لال چیزیش بشه مامانی دق میکنه.مامانی خیلی وقته ناتوان شده.  بابایی پرستارشه، آشپزشه، مونسشه.بابایی به کنار، بابام که بالای سرشه اگه مبتلا بشه چی؟!!! اشک امونمو بریده بود. بالاخره شیفتم تموم شد. شارژ گوشی بابام داشت تموم میشد و ماشینش هم تو خیابون پارک بود.یه سری وسایل جمع کردیم و با مامان و مهدی و نویان رفتیم دم بیمارستان. بابا داغون بود. ماسک و شیلد زده بود و میگفت چیزی تو بیمارستان نمیخوره. اگرم بابایی ترخیص بشه میره خونه اونا و فعلا نمیاد خونه و ما نگران نباشیم!!! ازش که خداحافظی کردم دوباره اشک امونم نداد.ترس و ترس و ترس. اضطراب مبتلا شدنش و دلتنگی مدتی ندیدنش!!!! همش میگفتم دیدی بدبخت شدیم. دیدی چیزی که میترسیدیم سرمون اومد!!! خدایا بابامو به خودت سپردم.بابا و باباییمو سلامت بهمون برگردون. تو ماشین که نشستم عموم زنگ زد. میخواست ببینه شارژر برای بابا بردم یا نه. بهش گفتم عمو خوبی؟ گفت چه طور خوب باشم و زد زیر گریه و من که انگار منتظر بهونه بودم های های باهاش گریه کردم.

بابا گفت برای تایید قطعی کرونا بودن یا نبودنش باید 48 ساعت صبر کنیم و این زمان زیادیه!!! چون مامانی ناتوانه و نیاز به مراقبت داره بابا و عمو نادر قرار گذاشتن که فقط یکیشون درگیر بیمارستان بشه که نکنه برای مامانی هم خطرناک بشن!!! این شد که بابا موند رو سر بابایی و عمو نادر رفت خونه پیش مامانی.این کار استرس و سختی زیاد برای بابا داره ولی دیگه چاره ای نیست. تنها کاری که از دست بابا براومده بود این بود که یه اتاق دو تخته بگیره که تخت کنارش هم خالیه. چیزیم تو بیمارستان نخوره و خودمون براش آب و غذا ببریم. فقط خدا بهمون رحم کنه.

دیشب به شدت حالم بد بود. صبح هم با سردرد و چشم درد از خواب بیدار شدم. الان که می نویسم ولی یکم بهترم. قسمت خوبه داستان اینه که دکتر احتمال کرونا رو ضعیف دونسته و میگه احتمالا عفونت روده است. اولش گفتن باید جراحی بشه و چون پانکراسش متورمه فعلا جراحی نمیکنن ولی بعدش گفتن احتمالا با دارو رفع میشه. و قسمت بدش اینه که بابا میگه بابایی به شدت دلدرد داره و خودشو باخته و اینکه فعلا باید بیمارستان بمونن اونم تو این اوضاع قرمز کرونا تو شهر ما

خدایا بابام، باباییم، عموم، مامانیم و همه عزیزامو به خودت میسپرم. صحیح و سلامت به خونه هامون برشون گردون و شر این ویروس لعنتی رو از سرمون کم کن...



خاله شراره

هر شب بعد از اینکه براش کتاب خوندم، ازش میپرسم که امروز چه طور روزی داشته؟و چه اتفاقی رو بیشتر و چی رو کمتر دوست داشته؟

جوابای امشبش هر دو به خاله شراره ختم شد!!!

-امروز چه طور روزی بود نویان؟

-خوب بود.

-بهترین قسمتش چی بود؟

-اینکه خاله شراره داره میاد.

-و چیشو کمتر دوست داشتی؟

-اینکه هر چی منتظر شدم نرسیدن.

-عزیزدلم فردا صبح میبینیشون. شبت بخیر. خوابای خوب ببینی... 

حق انتخاب

بارون میومد و هوا سرد بود. مهدی با ماشین رفته بود کنگاور و من رفتم دنبال نویان. از مهد که اومد بیرون گفت مامان میخوام بازی کنم(با تاب و سرسره های حیاط مهد)گفتم مامان بارون میاد خیس میشی عیبی نداره؟گفت نه و مشغول بازی شد. رو سرسره اندازه یه حوض آب جمع شده بود!گفت میخوام سوار سرسره بشم. سرم سوت کشید!هوای سرد و بارونی و منه بی ماشین از یه طرف میگفت اجازه نده و کتاب هایی که خونده بودم میگفت بهش فرصت تجربه کردن بده!!!بهش گفتم:ببین مامان، بارونه، سردم هست. بری رو سرسره خیس میشی سردت میشه و ممکنه مریض بشی. از طرف دیگم من امروز ماشین ندارم. با اسنپ میخوایم بریم. اگه شلوارت خیس باشه نمیتونی رو صندلی ماشین بشینی چون ماشین مردم خیس میشه. حالا دیگه خودت میدونی اگه دوست داری برو. دودل بود ولی شیطنتش گل کرده بود. رفت و خیس شد!!مثل سرسره های پارک آبی بود!وقتی به پایین سرسره رسید صدای پرتاب آب نگاه همه رو متوجه نویان کرد!نه یه بار نه دوبار اینقدر رفت که تمام آب جمع شده پایین سرسره، زمین ریخت یا جذب لباس نویان شد!هر بار با چنان ذوق و خنده ای دوباره از سرسره بالا می رفت که منم باهاش ذوق میکردم. دیگه نگاه و قضاوت و حرف های شماتت کننده بقیه پدر مادرا برام مهم نبود. منم باهاش خندیدم. تا لباس زیر و حتی تو کفشش خیس بود. تو کیفش لباس داشت ولی  لباس های خیسشو عوض نکردم تا نتیجه کارشم ببینه. تو اسنپ تا خونه مجبور شد سرپا باشه!وسطش گفت پام درد گرفته!!گفتم دیگه چیزی نمونده الان میرسیم. نگران خیس شدنش بودم، نگران مریض شدنش، حتی نگران نگاه ها و قضاوت های مردم ولی دوست نداشتم من به جای پسرم تصمیم بگیرم. بهش حق انتخاب دادم و واقعا خوشحال بودم که از انتخابش راضیه، با اینکه میدونم سردشم شد، پاشم درد گرفت و من هنوز فکر میکنم سلامت روانی بچه‌ها خیلی خیلی مهمتر از سرماخوردگی و دوری از شنیدن نوچ نوچ های مردمه...

1398/11/28

بلوط


دست هایم را در باغچه می کارم. سبز خواهد شد میدانم میدانم...

داستان از اونجا شروع شد که همکار مهدی کلی بلوط جنگلی بهمون داد که قرار بود یه روز بریم باغ و تو آتیش بندازیم و بخوریم(ما تا حالا بلوط نخوردیم!) این بلوطا مدت ها تو یخچال موند و یهو دیدم که جوونه زدن!!! هرچی فکر کردم دلم نیومد راهی سطل زباله شون کنم. فکر اینکه نزدیک صد تا بلوط هم حدودا دو سال نگهداری کنم تا نهال بشن همون اول از سرم بیرون کردم. نه جاشو داشتم نه توانشو. این بود که این بلوط های خوشگل، امروز مارو کشوندن به چالابه زیبا.نمیدونم سرنوشتشون چی میشه. اینکه گوسفندا مجالی برای درخت شدن بهشون میدن یا نه و ...

ولیییی....

هم امروز احساس خوبی داشتم چون دوست داشتن طبیعت رو با پسر و دیگر عزیزانم مرور کردم، هم کلی بهمون خوش گذشت...

چالابه 1398/11/25

خداوندا

زیباترین لحظه ها را نصیب مادرم کن

که زیباترین لحظه هایش را به خاطر من از دست داده است...

بهترین مادر و مادربزرگ دنیا دوستت دارم و روزت مبارک...

به خاطر شیفت شب امشبم، ما یه شب جلوتر رفتیم پیش مامان و جشن گرفتیم. متاسفانه به جشن خونه مامانی (مامان بابام) نرسیدم ولی در اولین فرصت حتما میرم پیشش.

امشب من بهترین کادو دنیا رو مجازی گرفتم. وقتی دیدم مهدی برام یه فیلم فرستاده که نویان توش میگه مامان روزت مبارک و برام بوس میفرسته انگار دنیا رو بهم دادن.امروز منو که رسوندن اداره، پدر و پسری رفته بودن بیرون و نویان به سلیقه خودش یه گل برام خریده بود که قطعا زیباترین گل به چشم منه. نویانم بهترینم ممنون که اومدی و من مادر شدم...

راستی امروز ولنتاین هم بود.

بهترینم عاشقانه دوستت دارم. این عشق نمیمیره. رنگ کهنگی نمیگیره. 16 سال پیش یادته؟! اولین ولنتاینی که کنار هم بودیم؟!آره 16 سال ازون روز میگذره و من روز به روز عاشق تر از پیشم. دوستت دارم.