قاصدک مهر

روزهای تلخ و شیرین

قاصدک مهر

روزهای تلخ و شیرین

شهریور دوست داشتنی

(ساحل اوشیان)

شهریور امسال هیچ برنامه خاصی برای دوباره شمال رفتن نداشتیم اماااا...

مامان و بابا 12 شهریور 98 رفتن شمال و گفتن تا هفته اول مهر برنمیگردن. این وسط هم چند روز تعطیلی بود و مرخصی هایی که به واسطه نزدیک شدن به پایان قرارداد میسوخت و دل کوچولویی که برای ماجون دجون و دریا و شمال تنگ شده بود. این بود که مرخصی گرفتم و یکشنبه شب، 17 شهریور 98 رفتیم همدان خونه مهناز(خواهر مهدی). شب اونجا خوابیدیم و صبح دوشنبه 18 شهریور 98 راهی شمال شدیم.

(مرداب لنگرود)

سینا(شوهر خواهرم) که مرخصی نداشت و همش هم ماموریت بود ولی شراره(خواهرم) یکشنبه شب از اصفهان به سمت شمال حرکت کرد و به خاطر ترافیک حدودا 15 ساعت تو راه بود. جاده سمت ما بهتر بود (اتوبان قزوین) البته از منجیل تا بعد از رودبار تو ترافیک  بودیم ولی در کل خیلی اذیت نشدیم با معطلی ای که تو شهر آبگرم پشت دسته های عزاداری داشتیم، کلا  2 ساعتی دیرتر از همیشه رسیدیم.

(مرداب لنگرود)

برای نهار که رودبار توقف کردیم تازه یادم افتاد که وااااای برای خودم ومهدی لباس گرم نیاوردم. بارون نم نم بود و باد سردی می وزید. خدا رو شکر همیشه برای نویان لباس های 4 فصل رو برمیدارم. موقع بستن چمدونم یادم بود گفتم رفتم اون اتاق لباس گرمم رو بردارم که بعدش یادم رفت!!!!

که البته هوا برای ما واقعا عالی بود و نیازی به لباس گرم نداشت. آسمون ابری و هوا خنک بود. فقط حیف که برای شنا سرد بود.

(مرداب لنگرود)

صبح سه شنبه 19 شهریور 98 اول یه سلامی به دریا دادیم و نهار مهمون خاله خدیج (لنگرود) بودیم.عمو احدو خاله افسانه و آرمان (دوست دوران سربازی بابا و خانوم و پسرش) هم از نقده اومده بودن شمال و به اصرار ما و خاله، عصری اومدن خونه خاله. عمو احد تو نقده آموزشگاه موسیقی داره. نویان براش بلز زد و عمو هم کلی تشویقش کرد. نظر عمو احد هم این بود که فعلا به جای پیانو براش کیبورد بخریم که بفهمیم علاقه واقعیش پیانو هست یا نه.

(سرولات)

عصر همه با هم رفتیم مرداب لنگرود. واقعااااا زیبا بود. گل های نیلوفر خیلی قشنگش، همه جا رو پوشونده بود و پرنده های مهاجر روی درخت هاش ذوق زده ات میکرد. زیبایی مرداب و دورهمی و خنده و شوخی حال همه مونو خوب کرد و یه روز خوب برامون ساخت.

(ساحل چابکسر)

قرار بود عمو احد اینا بیان ویلا ما و یه روزی پیش ما بمونن که متاسفانه برنامه شون تغییر کرد. چهارشنبه 19 شهریور 98 هم رفتیم ساحل و شن بازی کردیم. نهار هم که مهمون داشتیم و باقی روز تو ویلا، به خوبی سپری شد.

(ساحل چابکسر)

برنامه چهارشنبه 20 شهریور 98  رفتن به پرورش ماهی و سرولات بود. اون روز هم حسابی به همه مون خوش گذشت. کلی آب بازی کردیم و خندیدیم. حال نویان که حسابی با خاله شراره خوب بود. بهش میگفت بیا، بیا جلو خیست نمیکنم ولی تا میومد جلو کلی بهش آب می پاشید و الحق که نویان بهترین خاله های دنیا رو داره.

(بام سبز-لاهیجان)

پنجشنبه 21 شهریور رسید. سالگرد نامزدی من و مهدی! 14 سال از اون روز میگذره!!!باورش سخته!!! صبح راهی ساحل چابکسر شدیم و کلی شن بازی و تو ساحل موتورسواری کردیم. اسممون رو روی شن ها نوشتیم و به دست موج ها سپردیم. شب هم رفتیم شهربازی رامسر. آسمون ابری بود و گاه گاهی هم میبارید ولی در کل هوا مطبوع بود.نویان که کلی بازی کرد، ما هم ماشین برقی سوار شدیم و یه جور تاب که کلی اوج میگرفت. از پایین که نگاه میکردیم به خاطر ارتفاعش به نظر ترسناک میومد. ولی وقتی با شراره سوار شدیم فهمیدیم که اصلا ترسناک نیست. فقط یخ زدیم

(بام سبز-لاهیجان)

جمعه 22 شهریور 98 رسما آخرین روز حضور ما در گیلان زیبا بود. شراره هم ساعت 5 عصر بلیط داشت. صبح که بازم رفتیم دریا و کلی شن بازی کردیم. عصر برنامه مون این بود که شراره رو برسونیم ترمینال و بریم لاهیجان. با وجود ذوق فراوونی که نویان برای ترمینال و دیدن اتوبوس ها داشت، خواب امونش نداد و تو ماشین خوابش برد.

(بام سبز-لاهیجان)

شراره سوار اتوبوس شد و ما رفتیم بام سبز لاهیجان. یه جای قشنگ و پر خاطره برای من. متاسفانه نویان خواب بود و نشد قدم بزنیم، بازی کنیم و از هوای مطبوع و طبیعت بی نظیرش، اونجور که باید لذت ببریم. مهدی نویان رو بغل کرد و رو صندلی نشستیم. ولی تو اون ارتفاع، با ابری که آسمون رو پوشونده بود و بچه 4 ساله ای که خواب بود، ترسیدیم سرما اذیتش کنه و زود برگشتیم. البته بازم بد نبود. بچه داریه دیگه. تو سفر با بچه ها همه چی طبق برنامه هایی که چیدی نمیگذره. تازه نویان به نظر من فوق العاده پسر خوش سفریه.

(راستی اینو قبلا گفتم ولی بازم لازم دیدم بگم. تو جاده، جهت حفظ امنیت،  نویان تو صندلی ماشینش و منم عقب کنار نویان میشینم. تو مسیر براش کتاب میخونم، باهاش بازی میکنم و ... خمیر مجسمه و یه سینی که بتونه توش خمیرا رو شکل بده، اسباب بازی خیلی مفیدی برای تو جادست. یه جور جورچین هم داره که عمه مهنازش براش خریده. یه سری کارت داره و باید مهره های سبز و زرد و قرمز رو مثل کارت جابه جا کنی و بچینی. اونم برای سرگرمی تو ماشین اسباب بازی خوبیه)

(لاهیجان)

شنبه 23 شهریور 98 به سمت شهر زیبامون کرمانشاه حرکت کردیم. هوا چنان خوب و آفتابی بود که مهدی وسوسه شد و گفت زنگ بزن فردارم مرخصی بگیر بریم ماسال! هوای عالی خیلی قلقلکم داد ولی هرطور حساب کردم دیدم خیلی کار هست که تا آخر ماه باید انجام بدم، رئیس فنیمون هم هنوز ماموریته و کل مسئولیت مرکز، گردن منه!!! میدونستم مدیرمون هم اول کلی غر میزنه و در نهایت موافقت میکنه ولی حوصله غرغرش رو نداشتم و بعد از کلی کشمکش با خودم بیخیال ماسال شدم و گذاشتمش تو برنامه سفر بعد.

(جابزلند کرمانشاه)

بعد از برگشتن از سفر، منتظر بودیم که خواهرشوهرام چند روزی بیان خونمون. دوشنبه 25 شهریور 98 تو اداره کلییییی کار داشتم، بعدش هم وقت لیزر داشتم. مهدی هم زنگ زد و گفت با نویان میرن استخر. منم از موقعیت استفاده کردم و رفتم خرید. وسایل مورد نیاز تولد نویان رو هم خریدم. خسته و کوفته و هلاک رسیدم خونه که مهناز به مهدی پیام داد فردا عصر میان کرمانشاه!!! حالا حساب کنین من داغون و خونه هم که ترکیده بود!!!تازه از سفر رسیده بودیم،  تمیزی خونه هم وقتی مهمون راه دور داری که چند روز میمونه، خودش داستانیه!!! هرچی بالا پایین کردم دیدم نمیرسم که نمیرسم. پس سه شنبه 26 شهریور رو مرخصی گرفتم. نویان رو طبق روال همیشه بردیم مهد و خدایی با خرید و شام و ... تا خود شب که مهمونام رسیدن سرپا بودم!!! اینقدر  تند تند کار کردم مچ دست راستم به شدت درد میکرد و شب با مچ بند خوابیدم!!! تازه با مهناز خیلی راحتم و برای نهار فرداش ماکارونی و وسایل درست کردنش رو گذاشتم و خودم اومدم اداره. خودش ترتیب نهار رو داد.

مهناز و عمو ارسلان و محمد علی (خواهر شوهر کوچیکه و شوهر و پسرش) و نوید (پسر خواهر بزرگه مهدی) اومدن و تا جمعه مهمون ما بودن. چهارشنبه شب رفتیم پارک کنار باغ پرندگان و مهدی از مروارید برامون ساندویچ مرد افکن خرید(واقعا ساندویچ هاش عالیه. ما دوبل برگرش رو میگیریم و با نصف ساندویچش تا حد خفگی سیر میشیم (ساندویچی صدف، خیابون سراب کرمانشاه). هوای اون منطقه خیلیییی سرد بود و ما با لباس های تابستونی داشتیم یخ میزدیم. (البته چون تو ارتفاعه حدس میزدم یکم سرد باشه و برای نویان سوییشرت آورده بودم) این بود که تا حاضر شدن ساندویچ ها شروع کردیم به دویدن و بازی کردن. هم به نویان حسابی خوش گذشت، هم خودمون گرم شدیم.

(جابزلند کرمانشاه)

پنجشنبه عصر 28 شهریور 98 شهناز و عمو حسین (خواهر بزرگ مهدی و شوهرش) هم اومدن کرمانشاه. آرمین (داداش مهدی) کرمانشاه نبود ولی زنگ زدم نادیا و نازنین  (زن داداش مهدی و دخترش) هم دعوت کردم و همه رفتیم باغ بابا. به نظر من هوا خیلی سرد نبود ولی مخصوصا نادیا سردش بود.

جمعه عصر 29 شهریور 98 مهمونام رفتن. این چند روز نویان حسابی باهاشون جور شده بود. در حدی که میگفت عمه ها بیان تو اتاقم بخوابن و برام کتاب بخونن و ...

با محمدعلی هم حسابی بازی میکرد. انگار نه انگار که اینهمه باهم اختلاف سنی دارن!!!(محمد علی دانشجو سال سومه)

نویان خواب بود که مهمونا رفتن. وقتی بیدار شد خیلی غصش گرفت. میگفت چرا عمه ها رفتن؟! نمیخوام برن و ...

دلم گرفت. نویانم تو روز تولدش غمگین بود!!! یهو فکری به ذهنم رسید. شبنم (خواهرم)بهم گفته بود که یه خانه مشاغل جدید سمت گلستان باز شده. با تمام خستگیم، با شبنم و کارن(خواهرزادم) هماهنگ کردم و رفتم دنبالشون و 4 تایی رفتیم جابزلند.نویانم خوشحال شد و حسابی خوش گذروند و غصه هاشو فراموش کرد. چقدر دنیای بچه ها قشنگه. خوش به حالشون.

جابزلند هم جای خوبی بود. نسبت به شهر کودکی که تو الهیه هست شیک تر و بزرگتر و البته گرون تر بود. به گاهگاهی رفتنش می ارزید.فروشگاه و اتاق موسیقی و مدرسه داشت که شهر کودک الهیه نداره و برای هر شغلی هم یه پارتیشن جدا درست کرده بود.

بعد از جابزلند رفتیم خونه شبنم و باز هم بچه ها کلی خوش گذروندن.شب وقتی نویان خوابش برد، یه روز خوب از روز تولدش تو ذهنش بود و من خوشحال ترین و در عین حال خسته ترین مادر بودم.


و نویان چهار ساله شد.



آلبومت را ورق میزنم و باورم نمیشود که اینقدر زود چهار سال گذشت!!! تو آمدی و من مادر شدم. مادری برایم کتابی ناخوانده بود، سرشار از احساسات متناقض که قطعا شیرینی و لذتش افزون بود. تو آمدی و با دنیای کودکانه ات، دنیایمان را زیر و رو کردی!!! تکه ای از قلبم به دستانم سپرده شد و در برابر چشمانم قد کشید و قد کشید و من لحظه به لحظه عاشق تر شدم. تو آمدی و همه هستی ما شدی. ممنون که آمدی و دنیای ما را زیباتر کردی. بهترینم، نویانم، دوستت دارم، تولدت مبارک...

1398/06/29


مرداد خود را چگونه گذرانده داید؟!

(کرمانشاه- سیاه بید)

اووووه خیلیییی وقته که نیومدم!!!یه غیبت غیرمنتظره!!!خیلییی تو اداره سرم شلوغه. رییس فنیمون رفته یه ماموریت چند ماهه و علاوه بر کارای خودم، کارای اونم افتاده گردن من. پذیرفتن مسئولیت از نظر من خیلی سخته و اینه که تو اداره وقت سرخاروندن هم ندارم. مدام هم مشکلاتی پیش میاد و تو ساعات غیراداری مجبور میشم برم اداره و خلاصه که حسابی گرفتار شدم. فقط امیدوارم زودتر برگرده و کارم کمتر شه. الان تو نوبت دندون پزشکیم و یه فرجه ای پیدا کردم که چند خطی بنویسم.



این عکس مربوط به چند جلسه کلاس ژیمناستیک که نویان و مهربد رو بردم. خیلی هم دوست داشت ولی نمیرفت با مربیش تمرین کنه. دوست داشت با مهربد تو زمین بغل بمونن، نگاه کنن و بازی کنن. البته اولش دوید وسط زمین و شروع کرد به تمرین کردن. ولی مربی که پاهاشو گرفت و جاشو یکم تغییر داد، پسری اصلاااا خوشش نیومد و اومد بیرون زمین و دیگه نرفت. ما هم اصراری نکردیم و دیگه نبردیمش. البته نبردنش داستان داشت. روز آخر طبق معمول نرفت تمرین. من  و مهدی هم گفتیم پس باید بریم خونه. اولش یکم گریه کرد که نریم ولی تمرین هم نمیرفت.  مام اومدیم خونه و مهدی بردش استخر. ازون به بعد به جای ژیمناستیک، هفته ای یک یا دوبار با مهدی میره استخر. یه روزایی هم میریم باغ و تو استخر اونجا شنا میکنیم.



خدمتی که این عروسکای نمایشی به ما کردن قابل توصیف نیست. میدونین که معمولا از سن دو سالگی به بالا بچه ها برای اثبات استقلالشون،به تمام پیشنهاد ها "نه" میگن!!! ما به کمک این عروسک های نازنازی خیلی از این "نه" ها رو با رغبت تمام به "باشه" بدل کردیم و به شدت از این روند راضی ایم.معرفی میکنم: "کلاغی، الاغی، گاوی و روباهی عزیز"

"میکروب" عزیز هم در امور بهداشتی خیلی بهمون کمک کرده. نحوه برخورد تغییر صدا و استفاده از افعال معکوسه. مثلا میکروبه میگه دستتو نشوریااااا، مسواک نزنیااااا خونمون خراب میشه، ماشینمون چپ میشه و ....



یکی از بهترین روش هایی که برای کنترل خرید اسباب بازی یاد گرفتم، تعیین "روز اسباب بازی" بود. روش کار اینطوریه که جدولی به شکل بالا رو درست میکنیم و هر شب یکی از خونه ها رو خط میزنیم و به روز اسباب بازی نزدیک و نزدیکتر میشیم. به آخر ماه که رسیدیم پسری اجازه داره یه اسباب بازی رو به انتخاب خودش خریداری کنه. بسیار بسیار روش مفیدیه و به شدت توصیه اش میکنم. اولا که باعث میشه بچه صبر کردن رو یاد بگیره و ثانیا پایانیه بر جنجال های خیابونی خرید اسباب بازی!!!این اواخر ما برای خرید اسباب بازی خیلی دچار مشکل میشدیم. یه چیزایی رو میدید و میخواست و در جواب رد ما گریه و زاری و ...البته ما هرگز کوتاه نمیومدیم ولی خب هم اعصابمون خراب میشد هم نویان اذیت میشد. الان وقتی چیزی رو میبینه و دوست داره که بخره "نه" نمیشنوه و این "نه" نشنیدن حالش رو خوب نگه میداره. فقط میدونه که باید تا روز اسباب بازی صبر کنه. گاهی تو یه ماه از چند تا اسباب بازی خوشش میاد خودش توضیح میده که روز اسباب بازی اول اینو بخریم بعدیش اینو و ...

البته من خرید کتاب رو از اسباب بازی جدا کردم و هر وقت بخواد براش میخرم. گاهی هم تو سفر استثناهایی قایل میشم.

روز اسباب بازی برای کنترل خرید بی رویه اسباب بازی و جنجال هاش عالییییییی بود. پیشنهاد میکنم حتمااااا امتحانش کنین.



نمیدونم این ماشین رو یادتونه یانه؟!!! همونی که دوست عزیزش تو مهدکودک بهش داده بود و ما فکر میکردیم بی اجازه ماشین کسی رو برداشته!!! یه بار پشت ویترین یه مغازه دیدش و با ذوق تمام گفت این همون ماشینه و میخواد که داشته باشدش و روز اسباب بازی اینو بخریم. دل تو دلم نبود که نکنه تا روز موعود فروش بره!!! حتی به مهدی گفتم پولشو بده ولی بگو نگهش داره تا روز اسباب بازی ولی مهدی موافقت نکرد.چون قبلا یه بار اینکارو کرده بودیم و هربار که اسباب بازی مورد علاقش برای روز اسباب بازی تغییر میکرد، دلمون می لرزید که وای اگه چیز دیگه ای بخواد چی کار کنیم؟! خلاصه هر روز که از جلو اون مغازه رد میشد میدیدش و برای بدست آوردنش روزشمارشو خط میزد و خدا رو شکر بالاخره روز اسباب بازی شد و به قول خودش به پراید وانت محبوبش رسید.



جدول بالا هم جدول ستاره است برای مرتب کردن اسباب بازی هاش ولی جایزه پر شدن این جدول اسباب بازی نیست. خوراکی یا تفریحیه. البته هنوز دور اوله و به جایزه نرسیده. روند کار اینجوریه که هر شب قبل خواب، اگه وسایلش وسط خونه مونده باشه، سرجاش بذاره و ستاره بگیره.ببینیم این پروژه به کجا میرسه.


(همدان)

جونم براتون بگه که مهناز (خواهر مهدی) از بعد ازدواجش تهران زندگی میکرد، تا اینکه دو سال پیش پسرش (تنها بچش) دانشجوی کامپیوتر دانشگاه بوعلی همدان شد. خودش معاون مدرسه بود و هرکاری کرد به همدان منتقلش کنن نشد. تا بالاخره بازنشست شد، و با پول بازنشستگیش همدان خونه خرید.خونه تهرانشو رهن داد و راهی همدان شد. خب یه اتفاق دوسویه برای ما بود. از یه طرف خوشحال بودیم چون همدان رفتن برای ما خیلی راحته و زود زود میدیدیمش ولی از طرف دیگم وقتی تهران کاری داشتیم خونه مهناز بهترین پاتوق برامون بود که متاسفانه فعلا از دستش دادیم. البته در هر حال نزدیک شدنش رو به فال نیک میگیریم.

پنجشنبه و جمعه، سوم و چهارم مرداد 98 برای اولین بار رفتیم همدان خونه مهناز. با اومدن مهناز محل اتراقمون از خونه شهناز (خواهر بزرگتر مهدی که همدان زندگی میکنه)به خونه مهناز تغییر پیدا کرد خخخخخ

خونه خودش تو همدان دست مستاجر بود و یه خونه دیگه اجاره کرده بود. خونه بدی نبود. طبقه اولش یه خواب و پذیرایی و آشپزخونه و دستشویی حموم داشت و طبقه دوم هم یه سوییت کوچولو کامل داشت و یه تراس بزرگ و عالی که شب به یاد بچگی هامون اونجا خوابیدیم و عالیییییی بود. هیچ جک و جونوری نداشت و هوا بهتر از اون نمیشد.

نویان و باران(دخترندا جون خواهرزاده مهدی) تو اون سفر به شدت روابط حسنه ای با هم داشتن و کلی بهشون خوش گذشت. چشممون به جمال نیکا جون، دختر خانوم دکترمون (دختر هدا جون خواهرزاده بزرگ مهدی) هم روشن شد که کپی برابر اصل مامانشه

سفر دو روزه خیلی خوبی بود و دیدارها تازه شد.


(آکواریوم اصفهان)

دوشنبه 21 مرداد 98 تعطیل رسمی بود و مام سه شنبه چهارشنبه رو مرخصی گرفتیم و با مامان و مهدی و ماشین بابا(خخخخ دیگه وقتی تیگو7 هست کسی با ال نود میره سفر؟!) راهی اصفهان شدیم. بابا پارسال رفت تهران و مو کاشت. امسالم برای مرحله دومش رفت شیراز. 20ام مرداد عمل داشت و این بود که دیگه خودش با اتوبوس رفت اصفهان. مام 21 مرداد 98 با مامان راهی اصفهان شدیم.


(آکواریوم اصفهان)

اصفهان ازون شهرهای مورد علاقه منه و از وقتیکه شراره عزیزم رفته اصفهان، ما زیاد اصفهان میریم. تقریبا همه جاهای دیدنی اصفهان رو رفتیم. با توجه به سن نویان تصمیم گرفتیم بریم جاهایی که بهش خوش بگذره. سه شنبه 22 مرداد 98 رفتیم آکواریوم و باغ خزندگان اصفهان. خیلی خوب بود و کلی بهش خوش گذشت.عاشق یه سوسمار گنده شده بود صورتش رو به شیشه که میچسبوند، سوسمارم صورتشو میچسبوند به شیشه، درست کنار صورت نویان. نویان میگفت "عشق منه" خخخخ



(آکواریوم اصفهان)

تو عکس بالا هم داره به "کوی" ها غذا میده. قدرت میک زدنشون خیلی زیاد بود و گاهی میخواستن شیشه رو از دست نویان بکشن خودمم امتحان کردم. خیلی حس خوبی بود.


(آکواریوم اصفهان)

آخر تونل آکواریوم هم موسیقی زنده داشتن و خیلی خوب بود. یه تیشرت هم برای نویان با عکس خودش تو آکواریوم چاپ کردیم که خیلی قشنگ شد.


(آکواریوم اصفهان)

 22ام شب، شراره سالادالویه درست کرد و رفتیم پل خواجو. خدا رو شکر زاینده رود برقرار بود و کلی خوش گذشت. نویانم پاهاشو تو آب میزد و حسابی کیف میکرد.یه بادکنک کریستالی نورانی هم ازونجا خرید و کلی براش جالب بود. 


(باغ خزندگان-اصفهان)

برعکس عمل قبلی بابا که خیلی راحت بود، ایندفعه خیلیییی ورم داشت و اذیت بود.از روز سوم هم باید روزی 8 ساعت حموم میرفت!!!! تهران اصلا ازین برنامه ها نداشت!!! خلاصه برنامه 23 مرداد 1398 مون باغ پرندگان بود که بابا نیومد. مامان میخواست پیشش بمونه که بابا بهش گفت" من همش مثل مرغابی زیر آبم تو میخوای بمونی چی کار کنی؟!"

صبح تا ظهر که شراره و سینا سرکار بودن، ما میرفتیم جاهایی که میخواستیم و عصر و شب رو با هم میگذروندیم.


(باغ خزندگان-اصفهان)

باغ پرندگان اصفهان هم مثل همیشه جذاب و دیدنی بود، فقط یکم گرمای هوا اذیتمون میکرد.آخرم که یه قطار باحال بیرون محوطه تا پشت آکواریوم سوار شدیم و نویان کلی براش کیف کرد.

شب 23ام مرداد هم ازون شبای به یادموندنی شد. خونه امیرحسین (دوست سینا) دعوت بودیم و حسابیییییی بهمون خوش گذشت. کلی خندیدیم و خاطره سازی کردیم.


(باغ پردگان-اصفهان)

شب 24ام خونه محبوبه (دخترخاله مهدی) دعوت بودیم و قرار بود خاله اینا هم بیان اونجا و همو ببینیم که متاسفانه وقتی رسیدیم دیدیم بدیع خان (شوهر خاله مهدی) چشمش اذیته. عمل کرده بود و درد داشت. با شایان (شوهر دخترش) رفتن بیمارستان و ما دیگه ندیدیمشون. فشار چشم بدیع خان بالا رفته بود و مجبور شدن تا دیروقت بیمارستان بمونن. بازم شب بدی نشد. دیداری تاره شد و نویان و لنا (دختر محبوبه) حسابی با هم بازی کردن.لنا و نویان رابطه فوق العاده خوبی با هم دارن و خیلیییییی خوب با هم بازی میکنن و خاله مهدی همیشه میگه با دیدنشون یاد بچگی های مهدی و محبوبه میوفته.


(باغ پردگان-اصفهان)

جمعه 25 مرداد 98 سفرنامه اصفهان به پایان رسید و ما به شهر قشنگمون برگشتیم.


(باغ پردگان-اصفهان)

هنوز خستگی سفر از تنمون درنیومده بود که رامین، برادر مهدی زنگ زد و گفت آخر هفته میاد همدان(تهران زندگی میکنن) و خواست که ما هم بریم و همو ببینیم. این بود که پنجشنبه 31 مرداد 98 ما دوباره رفتیم همدان و عصر جمعه یکم شهریور برگشتیم کار مهناز دراومده تا چشم بهم بذاره ما باز رفتیم همدان

سفر کوتاه خوبی بود ولی اینبار نویان و باران به خوبی دفعه قبل نبودن!!! من مراقبشون بودم و همه چی رو نوبتی کردم ولی باران گاهی نوبتو رعایت نمیکرد و داد نویانو درمیاورد. از طرف دیگم هربار باران میخواست نوبتو رعایت نکنه و من جلوشو میگرفتم،  گریه میکرد و جیغ میکشید که همه فکر کنن محقه خلاصه داستانی داشتیم. نه تحمل دوری همو داشتن نه میتونستن مسالمت آمیز کنار هم بازی کنن.پنجشنبه شب همه خونه هدا جون (خواهرزاده مهدی) جمع بودیم و شب خاطره انگیزی شد.



این عکس هام که میبینین مربوط به جشنواره کیک خونگی مهدکودکه که من و نویان با هم کیک درست کردیم و تزیینش کردیم. ولی در نهایت طاقتمون نگرفت و قبل از بردن به مهدکودک کلیشو خوردیم




وای بگم از تاب های خونگی. کادوی تولد یکسالگی نویان براش یه تاب خریدیم که با بارفیکس به چارچوب در وصل میشد. سه ساله که نویان باهاش بازی میکنه. جمعه 28 تیر بود و من مامان اینا رو نهار دعوت کرده بودم. نویان و مهدی هم تاب بازی میکردن که یهو بارفیکس افتاد و نویان پرت شد بغل مهدی. شانسی که آوردیم این بود که نویان رو به جلو افتاد وگرنه اگه زیرش بود بارفیکس خدای نکرده میخورد تو سرش. خدا خیلی بهمون رحم کرد.مام تاب رو کلا جمع کردیم.

تقریبا یه ماه بعد کارن (خواهرزادم) از رو تابش (که مشابه تاب نویانه) با صورت، به شدت زمین خورد. حفاظ جلوی تاب شکسته بود و بچه محکم زمین خورده بود. خونریزی شدید از بینی و ورم و ... کلی همه مونو ترسوند. البته دوتا متخصص گفتن دماغش نشکسته و فقط ورم کرده و زود خوب میشه.خلاصه که ترس از این تابا به شدت رفته تو دلمون.


(تاب نویان)

اینم به عنوان اختتامیه بگم که پیشرفت نویان تو موسیقی باعث تحسین مربیش شده. تو دو ماهی که میره 7 تا آهنگ رو با بلز میزنه (زاغی، تاب تاب، ماه تو آسمونه، ساعت، بادبادک، زنبور و پروانه ها) و بیشتر نت ها رو با فلش کارت یاد گرفته. یه بار جای "دو" روی ارگ اسباب بازیش رو بهش نشون دادم و آهنگ "تاب تاب" رو باهاش زد. وقتی به مربیش گفتم خیلی خوشحال شد و براش پیانوشو روشن کرد و نویانم با پیانو تاب تاب رو نواخت. یه جیرجیرک تو تراسمون داریم که عاشق بلز زدن نویانه (ما صدای جیرجیرک رو درمیاریم و میگیم که عاشق شنیدن آهنگای نویانه) و نویان خیلییی وقتا برای اون میزنه.بار و بندیلش رو برمیداره و میگه بریم تو تراس برای جیرجیرک بلز بزنیم خخخخخ اینم بگم که جیرجیرکمون بچه دار شده و الان کلی جیرجیرک تو تراس داریم.

خانوم میرزایی (مربی موسیقی نویان) میگه کم کم باید سازشو انتخاب کنه. خودش که فعلا میگه پیانو دوست داره. هزینه خرید پیانو خیلی سنگینه. احتمالا فعلا براش یه ارگ میخرم و اگه دیدم مصممه براش پیانو میخرم. چی بهتر از اینکه پسرم عاشقانه موسیقی کار کنه. آرزومههههه. امیدوارم تا آخرش همین طور مشتاق و با انگیزه بمونه.

درست یا غلط!!!!

پنجشنبه 30 خرداد 1398 بود. ویروس جدید نویان رو درگیر بازی های خودش کرده بود. باز هم کوآموکسی کلاو و اسپری و ...

انگار اون روز از دنده چپ بیدار شده بود!!! مدام بهونه میگرفت و الکی غر میزد و گریه میکرد. مهدی باید از دانشجوهاش امتحان میگرفت و راهی دانشگاه شده بود. نویان ازم خواست ببرمش پارک و من به این امید که یکم غرغرهاش کمتر بشه راه افتادم. با هم رفتیم شهرکودک. یه شهر کودک خیلی خوب نزدیک خونمون هست که فوق العاده هم مجهزه. وسایل بادی و ترامپولین و اتاق شن و اتاق ورزش و خانه مشاغل و ایرهاکی و خلاصه دو سالی هست که مخصوصا زمستونا زیاد نویانو اینجا میبرم و دیگه مدیرای اونجا کاملا ما رو میشناسن و همیشه هم از نویان تعریف میکنن و بهش جایزه میدن. چند ماهی میشه که یه خانوم جدیدی رو آوردن که از همون روز اول از برخورداش خوشم نیومد!!! من معمولا تو بازی بچه ها اصلا دخالت نمیکنم مگه بخوان به همدیگه صدمه بزنن. متاسفانه ایشون به شدت تو کار بچه ها دخالت میکنن!!! مثلا یه روز یکی از بچه ها تو خانه مشاغل لباس پلیس پوشیده بود و وسایل پلیس دستش بود. نویانم یه تفنگ برداشت و گفت من پلیسم. اون پسربچه گفت نه من پلیسم. یهو این خانوم وسط ماجرا اومده میگه نه اون پلیسه که لباس تنشه!!!!! نویان اومد پیش من و من بهش گفتم مامان هر دوتون پلیسین.

یه بارم نویان مثلا ماشینشو میبرد کنار شیرینی فروشی پارک میکرد و میرفت شیرینی میفروخت. این خانومه مدام میومد ماشینو برمیداشت میذاشت کنار پمپ بنزین!یهو دیدم اشک تو چشمای نویان جمع شد و گفت چرا ماشینمو میبره؟!منم ماشینو آوردم و گفتم داره بازی میکنه لطفا ماشینو برندارین!

یه بارم گیر داده بود که باید با هم بازی کنید و ... که من گفتم بذار راحت باشن. به نظر خودش داره کار درستی میکنه و میخواد جلو دعوای بچه‌ها رو بگیره ولی به نظر من مستقیما داره تو کار بچه‌ها دخالت میکنه!!!

خلاصه اون روز هم که اصلا روز نویان نبود، این خانوم فقط تو شهر کودک بود. اولش همه چی خوب بود. من و نویان با هم ایرهاکی بازی کردیم و ورزش کردیم و از صخره بالا رفتیم.

یهو یه پسربچه اومد و شد دم نویان! هرجا نویان میرفت اونم میرفت!نویانم دلش نمیخواست باهاش بازی کنه و هرچی به پسربچه میگفت گوشش بدهکار نبود و دست از دم شدن برنمیداشت! رو سرسره بادی بودن که دوباره خانومه اومد و تذکر که با هم بازی کنن و بشین سر بخور و ....

 تذکر پشت تذکر!!!درسته اگه بیوفته ممکنه دستش بشکنه ولی فقط ممکنه!!!من دلم نمیخواد لذت بازی کردن رو با ترس مجروح شدن جایگزین کنم.طبق اعلامیه های مکرری هم که رو در و دیوار زدن، حتی اگه خدای نکرده هم اتفاقی بیوفته مسئولیتش با منه دیگه!!!خلاصه که خانومه رو اعصاب من رژه میرفت و پسرک رو اعصاب نویان!!!

نویان از سرسره سرخورد و رفت تو استخر توپ، پسرک هم دنبالش رفت و افتاد وسط پای نویان! و نویان که خیلی عصبانی شده بود موهای پسرکو کشید!!!همچین حرکتی از نویان خیلی بعید بود و من هیچ وقت ازش ندیده بودم!!!یادتونه که مدام میگفتم میترسم نتونه از خودش دفاع کنه و همش کتک بخوره!!!

با دیدن این حرکت، با تن صدای بلندی نویانو صدا زدم. که پدر پسرک اومد و با من دعوا که بچه تو تربیت کن و ...

منم به شدت عصبانی شدم و به پدرک گفتم پسر شما دنبال بچه منه ولش نمیکنه زوره مگه دوست نداره باهاش بازی کنه!!!پدرک صداشو بلند کرد که مکان عمومیه و ...و من بهش تذکر دادم که داره با خانوم صحبت میکنه و ادب داشته باشه و در ضمن اینهمه وسیله باید حتما بیاد جاییکه پسر من میره!!!(نویان رو ترامپولین رفت اونم اومد، نویان سریع اومد پایین و رفت رو بادیا، درجا اونم اومد پایین و رفت رو بادی، نویان که دلش نمیخواست پیش پسرک باشه بادی هم ترک کرد و رفت تو استخر توپ که بازم دم جان بلافاصله تشریف آوردن!)

این وسط اون خانومه هم اومد و طرف پدرک رو گرفت!!!گفت باید با هم بازی کنن، نمیتونه نیارش!!!

تو تمام مدت هم نویان اشک میریخت و من مونده بودم که جواب اینا رو بدم یا نویانو آروم کنم!!!

پدرک و پسرش رفتن و من که به شدت عصبانی بودم به نویان گفتم که باید بریم خونه. ده دقیقه نبود که اومده بودیم ولی حس میکردم باید نویان رو ببرم تا دیگه همچین حرکتی رو تکرار نکنه. گریه نویان تمومی نداشت. همش میگفت ببخشید دیگه این کارو نمیکنم ولی منم کوتاه بیا نبودم.گفتم باید بریم چون تو کار اشتباهی کردی.من عصبی و نویان گریون.بهش گفتم دیگه نمیارمت شهر کودک!!! (که میدونم صددرصد جملم اشتباه بود) از شهرکودک که زدیم بیرون مدیر شهرکودک رو دیدم. بهش سلام کردم. به زور جلوی بغضمو گرفتم و گفتم این کیه آوردین؟!همش تو کار همه دخالت میکنه!!!

اون که مارو خوب میشناسه پرسید چی شده؟! عصبی تر از اون بودم که بتونم توضیح بدم و نمیخواستم اشکام جاری شه. فقط گفتم بچه من دوست نداره با کسی بازی کنه زور نیست که!!!نویان همچنان گریه میکرد. اومد و گفت نویان گریه نکن بیا بریم بالا. که من نذاشتم و گفتم نه نویان اجازه نداره بیاد. گفت پس عصری بیاریدش!

بدون اینکه جوابش رو بدم راه افتادم و گفتم ممنون فقط به نظرم شما تو انتخاب پرسنلتون تجدید نظر کنین!

حالم خیلی بد بود. نویان گریه هاش کم شده بود ولی انگار با من قهر بود!

همش با خودم فکر میکردم کجای مسیرو اشتباه رفتم!!!من که اینهمه برای تربیت پسرم وقت میذارم. اینهمه میخونم و ...

شایدم نویانو دچار تضاد کرده بودم!!!تا وقتی بهش گفته بودم زدن کار بدیه بچم مدام کتک میخورد!و حالا که به سفارش روانشناس و به خاطر مشکل فرهنگی جامعه، بهش میگیم "زدن کار بدیه ولی اگه کسی تورو زد و نتونستی جلوشو بگیری بزنیش عیبی نداره" نویانم موهای یکی رو میکشه که درسته اعصابش رو خراب کرده ولی نزدتش!!!

حالم خیلی بد بود. به خونه که رسیدم کلی گریه کردم. برای خودم برای پسرم برای جامعه هردمبیلم!!!برای تربیت های متناقضمون!!!

اینکه اینهمه تلاش میکنم بعد بهم بگن "یکم بچتو تربیت کن!!!"داغونم کرده بود. 

الان که مینویسم دو روز ازش گذشته ولی هنوزم یادآوریش حالم رو بد میکنه!!!

اصلا دوست ندارم تا اون خانوم هست پامو اونجا بذارم ولی آیا کار درستی میکنم؟!مگه نه اینکه فقط خودم و نویانو محروم میکنم؟!

میدونم پارک و شهر کودک و ... مکان عمومیه و همه باید ازش استفاده کنن ولی مگه نه اینکه نویان باید تو انتخاب همبازیش آزاد باشه؟!نویان هم همیشه اینجوری نیست. گاهی بعضی بچه‌ها به دلش نمیشینن و دوست نداره باهاشون بازی کنه. مگه نه اینکه ما بزرگترهام همینیم!!!و در ضمن اگه میره رو مثلا ترامپولین و کسی میاد بالا که خوشش نمیاد باهاش بازی کنه، خودش از ترامپولین میاد پایین و با اون بچه کاری نداره!!!

به نظر خودم که من و بچم راه اشتباهی رو نرفتیم ولی باز دوست دارم نظراتتونو بدونم. به نظر شما باید چی کار کنم؟!راه درست چیه؟!

این روزهای من


سلام من نویانم. 21 خرداد 1398 از کلاس سه ساله های مهدکودک باران فارغ التحصیل شدم.البته جشن فارغ التحصیلی گرفتیم،  ولی تا اول مهر همون کلاس زهرا جون و مینا جون میمونیم.

جشنمون داستان زیاد داشت. ما که رفتیم شمال، دو بار زهراجون(مربیم) زنگ زد و به مامان سفارش کرد که شعرام فراموش نشه. البته میگفت " من از نویان خیالم راحته، همه رو حفظه. ولی خب نکنه تمرین نکنه فراموشش بشه"مامانم آهنگا رو ریخت رو گوشیش و هر روز برام میذاشت. من یه شعر حافظم حفظ کرده بودم که تو "جشن تک خوانی کنم(کل شعر رو حفظماااا)

تاب بنفشه می‌دهد طره مشک سای تو

پرده غنچه می‌درد خنده دلگشای تو

ای گل خوش نسیم من بلبل خویش را مسوز

کز سر صدق می‌کند شب همه شب دعای تو

من که ملول گشتمی از نفس فرشتگان

قال و مقال عالمی می‌کشم از برای تو

دولت عشق بین که چون از سر فقر و افتخار

گوشه تاج سلطنت می‌شکند گدای تو

شاه‌نشین چشم من تکیه گه خیال توست

جای دعاست شاه من بی تو مباد جای تو

خوش چمنیست عارضت خاصه که در بهار حسن

حافظ خوش کلام شد مرغ سخن سرای تو"

لباس جشنمونم پیرهن سفید و شلوار و ساسبند و پاپیون سورمه ای بود. دخترام پیرهن و جوراب شلواری سفید و دامن پلیسه سورمه ای پوشیدن.

روز جشن مهدکودک تعطیل بود و من پیش باباجون موندم. مامان هم یکم زودتر اومد خونه و سه تایی رفتیم تالار. تو ماشینم مامان همش با من حرف میزد، چون ساعت خوابم بود و مامان میترسید خوابم ببره.



مامانم خیلی استرس داشت که من جلو این جمعیت میخونم یا نه!!! و همش فکر میکرد که خجالت میکشم و دست زهرا جونو میذارم تو پوست گردو زهرا جونم همش بهش میگفت " من خیالم از بابت نویان راحته" از طرف دیگم مامان میترسید که سر خوندن شعرا باهام بدرفتاری کنن و زورم کنن و ... البته مامان نمیدونست من بی هیچ مشکلی شعرامو میخونم.

جشن ما از ساعت 16 تو تالار فرهنگ و هنر شروع شد. منم از صبح ساعت 7 که بیدار شدم نخوابیده بودم ولی دیدن "مهربد" دوست عزیزم سرحالم کرد.وقتی رسیدیم دیدیم مهربد برامون جا گرفته و کلی خوشحال شدیم.

"مادر من"، "آی پدرا آی مادرا خسته نباشید"، :شعر انگلیسی jump" و "سلام قرآنی" رو اجرا کردیم.

مهربد تب داشت و مریض بود، منم خسته بودم. از طرف دیگه هم دوست داشتیم بریم جلو و با آهنگا برقصیم ولی فیلمبردار همش میگفت برید بشینید!!! یه بارم دیگه مامانم عصبانی شد و گفت" جشن رو برای بچه ها گرفتین، اگه قرار باشه بچه ها خوشحال نباشن فایده ای نداره!!!فیلم عروسی نیست که بچه ها خرابش کنن!!! خیلیم قشنگ میشه اگه رقصیدن بچه ها توش باشه" و من و مهربد رو برد بیرون تالار که بازی کنیم.یه بادکنک پیدا کردیم و کلی باهاش بازی کردیم.

اجرای ایمای "خونه مادربزرگه" و تک خونی حافظ من مونده بود ولی اجراهای مهربد تموم شده بود. منم دوست نداشتم مهربد بره و من بمونم. مامان هم اصراری به موندن نداشت. ولی زهرا جون و مینا جون میگفتن توروخدا نرید، حافظمون بدون نویان کامل نمیشه و ...مامان مهربون مهربد هم به خاطر من موند. من و مهربد و مامانامون رفتیم پشت صحنه و لباس سبز خونه مادربزرگه پوشیدم و گوش و پوزه هاپو گذاشتم.

مامان یکم ناراحت بود و میگفت بچه های سه ساله کوچیکن و 4 ساعت جشن خستشون میکنه! و به مدیرمون گفت کاش اول بچه های کوچیکتر اجرا میکردن.مامان بیشتر جشن رو ندید چون با من و مهربد بیرون تالار مشغول بازی بود.

دو روز قبل از جشن هم فیلمبردارا و عکاسا اومدن مهد و از پشت صحنه تمرینامون کلیپ درست کردن که تو جشن پخش شد. یه عکس دسته جمعی هم از هر کلاس گرفتن و روز جشن یادگاری بهمون دادن.

خلاصه بالاخره نزدیکای ساعت 20:30 حافظمم خوندم و من و مامان و بابا تالارو ترک کردیم. تو ماشین یکم از میوه و ساندویچ پذیرایی جشن خوردم و خوابیدددددددم تا صبح. به قول مامان بیهوش شدم



مامان از طریق دوستش با کلاس های "i math" آشنا شده بود. یه روز باهم رفتیم که کلاساشو ببینیم ولی من دوست نداشتم از مامانم جدا شم و تو بازی ریاضیا شرکت کنم.به مامانمم گفتم اینجا رو دوست ندارم. مامان هم هیچ اصراری نکرد و ازم پرسید کلاس موسیقی دوست دارم؟ که منم ذوق زده شدم و گفتم ثبت نامم کنه. بعد هم با هم رفتیم آموزشگاه "میراث جاویدان" (که روانشناسی که مامان بابا گاهی پیشش میرفتن معرفی کرده بود)و ثبت نام کردیم. اولین جلسه کلاسم 22 خرداد 1398 بود و خانم میرزایی (مربی موسیقیم) نت های سل (زرد) و می (قرمز) رو نشونم داد و آهنگ "زاغی"رو یاد گرفتم.

خودم یه بلزداشتم که خانوم میرزایی گفت مناسب نیست و این بلز رو خریدم.

مامان به مامان مهربد هم جریان کلاس موسیقی رو گفته بود و اونم اومد و قراره ازین به بعد دوتایی با هم کلاس بریم.

خانوم مربی به مامان گفت اصلا برای تمرین کردن اصراری نکنین روزی سه وعده یک دقیقه ای براش کافیه!اگرم نخواست مهم نیست!

فعلا که بلزمو دوست دارم. هم شعر و هم نت های آهنگ اولم خوب یاد گرفتم.

"سل می سل سل می سل سل می می سل سل می"


«زاغی کجایی؟ / رو شاخه ی درخت ها / ماهی کجایی؟ توو آبی های دریا / بارون کجایی؟ اون بالاها توو ابرها / خورشید کجایی/ توو صبح زود فردا/شادی کجایی؟/تو آوازا تو سازا»



پنجشنبه 23 خرداد 1398 هم مهربد تو مهدکودک جشن تولد گرفت. پنجشنبه ها مامان تعطیله و من مهد نمیرم، ولی چون جشن تولد مهربد بود، من و مامانمم رفتیم. برای مهربد هم یه ماشین کنترلی قرمز خریدم. هنوز یه هفته ای به روز اسباب بازی مونده بود، ولی مامان قبول کرد یه ماشین کنترلی مثل ماشین مهربد ولی سفیدشو برای خودمم بخرم. تولد مهربد هم به همین خوشگلی و خوشمزه ای تو مهدکودک برگزار شد.

زهرا جون به مامان گفته بود که میخواد بره و تا مهر بیشتر مهدکودک نیست!!! و قراره به جاش سوگند جون بیاد که چند وقتی هست میاد تو کلاسمون! من خیلی زهرا جون و مینا جون رو دوست دارم و اصلا دلم نمیخواد برم یه کلاس دیگه، ولی همه میگن از اول مهر باید برم کلاس آذر جون و مرضیه جون!!!!یعنی اونام به خوبی زهرا جون و مینا جون هستن؟!