قاصدک مهر

روزهای تلخ و شیرین

قاصدک مهر

روزهای تلخ و شیرین

تبریک به فافای عزیزم

بچه داری و خونه داری و کارمندی و خلاصه نمیخوام بهونه بیارم ولی همه اینها دست به دست هم میدن که کمتر وقت وبگردی داشته باشی.  بعد از یه هفته امروز سرزدم و خیلی خیلی خوشحالم. 

فافای عزیزم، نویسنده وبلاگ "من مادر شادابی خواهم شد " مادرررررر شده 

جیغ و دست و هورااااا 

فافا جونم مبارکت باشه عزیزم ایشالا که به سلامتی در آغوشش میگیری.  حسابی از این روزها لذت ببر که تا چشم بهم بزنی تموم شدن.  بهترین ها رو برات آرزو میکنم 

فاویسمممممممممممم پپپررررررررررررر

اینقدر خوشحالم که نمیدونم از کجا شروع کنم. باورش برامون سخته. خدایا یعنی تموم شد!!! استرس باقالیییی!!!! آزمایش ها میگه تموم شد. خدایا شکرت.



اول بگم از اولین روز پدر مهدی. اولین باری که مهدی با عنوان پدر روزش رو جشن گرفت و این اسم مقدس رو مدیون پسرک کوچولوییه که با تار و پود زندگیش عجین شده. پنجشنبه 2 اردیبهشت 1395 این روز باشکوه بود. خیلی فکر کردم که براش چی بگیرم و آخرش هم زمان مثل برق و باد گذشت و فرصت خرید رفتن نشد. با بچه کوچیک خیلی سخت میشه بازار رفت، خصوصا وقتی مناسبتیه و خیابونا غلغله میشن.  روز آخر هم بهش گفتم بیا با هم بریم برات کادو بخرم که تا کادو بابامو خریدیم دیر شد و خودش گفت بعدا سر صبر میگیریم. ولی بابا مهدی ما، یه کادو عالییی گرفت. به حق که تنها لبخندش بهترین هدیه دنیاست. یه جعبه کادویی درست کردم و نویان رو گذاشتم توش و هدیه دادم به بابا مهدی. وای که چقدر هدیه کوچولو شیرین بود. با جعبه بازی میکرد و میخندید. کلی عکس گرفتیم و شب خاطره انگیزی شد.



سه شنبه 31 فروردین 1395 اولین سوپ رو برای پسر نازنینم پختم و خدا رو شکر بد هم نخوردش. اولش طعمش براش غریب بود و قیافش رو تو هم میکشید ولی کم کم عادت کرد. یه سیب زمینی کوچیک، یه قاشق غذا خوری برنج ایرانی و ماهیچه گوسفندی. 4 ساعتی پختش طول کشید و بعد هم میکسش کردم.
آب هویج و سیب هم چندان دوست نداره، شاید هم طعمش براش غریبه ولی در هر حال با بازی و ... به خوردش میدم.
 از زرده تخم مرغ فراریههه. تو شیر خودم حل کردم که بهش بدم ولی دهنش قفله قفل شد!!! بوش که بهش میخوره دیگه دهنش رو باز نمیکنه. منم مجبور شدم بریزم تو سرلاک و بهش بدم. خوشبختانه تو سرلاک متوجهش نمیشه.
سیب و موز هم روزهای اول با چاقو میتراشیدم بهش میدادم که اونم دوست نداشت و قیافش دیدنی بود. یه بار مهدی موز خودشو داد دستش و حسابی خورد و من که از گیر کردن تو گلوش میترسیدم ازش گرفتم و گریه آقا بلند شد!!! بعدش یادم افتاد که تو سیسمونی براش پستونک میوه خوری خریده بودم!!! چند روزی سیب و موز رو تو پستونک میوه خوری عالییی خورد ولی دو روزه نمیدونم چرا اصلا نمیخوره!!! دیروز موزش رو از پستونک میوه خوری رد کردم که تیکه هاش ریز بشه و با قاشق بهش دادم!!! به سختی خورد ولی خورد.
یه تشکر ویژه هم بکنم از شرکت والت دیزنی بابت ساخت انیمیشن پیرمرد مهربون!!! نویان عاشقشه و وقتی که لج میکنه برای غذا خوردن، براش میذارم و پسرم عالییییی غذا میخوره. جالبه اتل متل توتوله رو هم خیلی دوست داره


بالاخره اریبهشت ماه شد و هوا عالیی و طبیعت گردی عالی تر. کرمانشاه تو اردیبهشت ماه بهشتی میشه، نابه ناب. و ما هم که عاشق طبیعتتتتت. امسال با نویان طبیعت گردی کردیم و جای همه خالی.

رودخونه قره سو کرمانشاه، فروردین 1395


گل های حیاط پدرجون، فروردین 1395


سراب نیلوفر کرمانشاه، فرووردین 1395

هیییی جونم براتون بگه که سراب نیلوفر خیلی زیباتر از اینی بود که میبینین. شب های تابستون پاتوق خوبی برای دورهمی و خوش گذرونی بود. پر از برگ های پهن نیلوفر و نیلوفرهای زردرنگ. یادش بخیر. امون از خشکسالی های چند سال اخیر. این سراب خشکه خشک شد و متاسفانه نیلوفرهای کمیابش همه از بین رفتن. امسال به لطف بارندگی های خوب این سراب دوباره جون گرفت و زنده شد ولی افسوس که گل های رویایی و زیباش به خاطرات پیوستن.



حالا براتون بگم از یکشنبه 5 اردیبهشت ماه. از اول صبح با استرس شروع شد. از اداره تماس گرفتن که زودتر برم و نفر از تهران اومده. روز کاری خوبی نبود. پرکار و پر استرس. تا جاییکه نرسیدم نهار بخورم!!! جلسه ارزیابی ساله گذشته و هزار گیر. جالبه وقتی مرکز تو کشور سوم شد هیچ کس نگفت دستت درد نکنه! حالا که 8 ام شده همه صداشون بلنده!!! تازه امتیاز ها به دلایلی کم شده که من توش دخیل نبودم، حالا چرا من باید جوابگو باشم خدا میدونه!!! خلاصه به جای اینکه 3 بیام خونه ساعت 5 اومدم. تازه همش استرس داشتم که نکنه دوباره مجبور شم برگردم اداره. شواهد میگفت : اه چه روز بدی!!!
ولی این روز بد، تبدیل به یه روز عالییی شد. وقتی مهدی زنگ زد و گفت آزمایش فاویسم نویان نرماله!!! انگار دنیا رو بهم داده بودن. خدایا شکرت. باز هم شکرت. باز هم کمکم کردی . شکرت شکرت شکرت
مهدی جواب آزمایش های نویان رو پیش دکترش برد و اونم گفته بود خدا رو شکر همه چی خوبه. آهنش هم تو رنج نرماله ولی ذخیره اش کمه و بهتره قطره آهن جدا بهش داده بشه. 15 قطره صبح و 15 قطره شب. این بود که مولتی و آهنش رو جدا کرد. قطره فروس سولفات و مولتی ویتامین (مولتی کیم).
اینقدر رفع شدن فاویسم نویان برامون باورنکردنی بود که دیروز دوباره مهدی با آزمایشگاه تماس گرفت و گفت از نظر دکترش فاویسم برطرف نمیشه، مطمئن هستین که آزمایش درست بوده؟!
و آزمایشگاه هم گفته بود تو هفته گذشته فقط یه مورد آزمایش فاویسم داشتیم و نویان هم چون خیلی بچه عجیب و شیرینی بوده و گریه نکرده تو ذهنه همه مونده. خیالتون راحت باشه. فاویسم نداره.
بالاخره حرف دخترعمه هدا درست شد. اون میگفت ممکنه بدو تولد نوزاد، آنزیم G6PD هنوز ترشح نشده باشه و با بزرگ شدنش این آنزیم ترشح بشه. پس اگه جواب فاویسم نوزاد مثبت شد، مشکوک به فاویسمه و آزمایش باید 4 ماهگی تکرار بشه. که ما آزمایش نویان رو اول 8 ماهگی تکرار کردیم و یه دنیا شادی مهمون قلبمون شد. فاویسم یه اختلاله خونی و ارثیه که از طریق کروموزوم X منتقل میشه و چون پسر فقط یه کروموزوم X داره تو جنس مذکر بیشتره و حساسیت شدید به باقالی و بعضی داروها مثل آسپرین و ... است. این بیماری درمان نداره و فقط و فقط مراقبت داره و اگه موادی که میگن مصرف نشه هیچ خطری نداره. بیشتر استرس زاست. که خدا رو شکر این استرس از ما برداشته شد. گرچه من هنوز هم حس خوبی به باقالی ندارم.  ترسش تو جونمه با اینکه قبلا عاشقش بودم. 
نمیدونم چه طور خدای خوبم رو شاکر باشم. فقط میتونم بگم خدایا شکرت.شکرت شکرت.

پدرم، همسرم روزت مبارک

یکسال گذشت. پارسال این موقع نویان کوچولو تو دلم شیطونی میکرد که پست روز مرد رو نوشتم. الان مرد کوچک هشت ماهه ای شده برای خودش.

این روز رو به همه پدرا و همه همسرهای مهربون تبریک میگم. اونایی که همه هم و غممه زندگیشون آسایش زن و بچه هاشونه، نه اونایی که با خیانت عجین شدن، با دروغ، با ریاااا. دلم میگیره وقتی میبینم اسمشون پدره و رسمشون خیانت!!!! این آدما نه تنها به زنشون خیانت میکنن به بچه هاشونم خیانت میکنن!!! و متاسفانه خیلی زیاد شدن. البته این سکه روی دیگه ای هم داره که متاسفانه  اونم زیاد شده!!! خدا آخر و عاقبت همه مونو ختم به خیر کنه.حیف از این پست که با نام مرد و پدر شروع بشه و با کلمه کثیف " خیانت"  آلوده بشه!!! بگذریم.

پدر عزیزم روزت مبارک. امیدوارم که سالیان سال شاد و سلامت باشی و سایه پر مهرت بالای سرمون باشه.دستانت را میبوسم.

مهدی عزیزتر از جانم، روزت مبارک. اولین روز پدریه که پدر شدی. مبارکت باشه آرامش جانم. بی تو لحظه ای زندگی را نمیخواهم. عاشقانه دوستت دارم.

و در آخر نویان عزیزم، مرد کوچک مامان، زنده باش و به سلامتی بزرگ شو و مرد شو، مرد به تمام معنااااااا. به اندازه همه هستی و نیستی دوستت دارم.

پانوشت: جمعه دربی بزرگ تهران بود. منه استقلالی و مهدیه قرمز!!! سال هاست با هم کل کل داریم و همه لطفش هم به همینه. متاسفانه من باختم و مهدی برد. نوش جونت عشقم. گرچه خونه من همیشه آبیه.

مهدی خیلی به نویان تلقین میکنه که تو پرسپولیسی هستی!!! راستش جمعه داشتم فکر میکردم که کاش نویان فوتبالی نشه! طرفدار قرمز و آبی نشه! الان ما بزرگ شدیم و کل کل برامون شیرینه، ولی یادم میاد که روزهای مدرسه بعد باخت چقدر تلخ بودن!!! اصلا دلم نمیخواست برم مدرسه. چقدر گریه میکردم بابت فوتبال. خنده ها و شادی هامم کم نبودن البته. راستش اصلا دلم نمیخواد نویان اون اشک ها رو بریزه و اذیت بشه. دلم میخواد اصلا خوشش از ریخت قرمز و آبی هم نیاد!!!یه وقت هایی هم میگم باید تجربه کنه تا مرد بشه!!! ولی چه میشه کرد؟! مادره و دل نازکش که طاقت حتی یک قطره اشک فرزندش رو نداره!!!

خوب که فکر میکنم میبینم اگه نویان پرسپولیسی بشه، موقع دربی دعا میکنم  قرمز برنده شه که نکنه پسرم ناراحت بشه. گرچه خونم تا ابد آبیییییییییییییییه و میدونم کل کل هام با نویان هم ادامه پیدا میکنه. وای دلم غنج رفت. چه روزهایی در پیشه!!! شاید هم آبی بشه و با پدر جونش و من، (کل خونواده 5 نفری پدریم استقلالی هستیم) پوست باباشو بکنه میدونم نوشتن این جمله الان خیلی جرات میخواد ولی: "بابا آبیتهههههههههههههههههههههه"



بهار هشت ماهگی

امروز 30 فروردین 1395 و نویان دلبندم، 7 ماهگی رو تموم کردی و پا به اولین روز 8 ماهگی گذاشتی. 7 ماهگیت مبارک عزیزدل مامان،  پسر شیرینم. دیروز برای چکاپ ماهانه رفتیم مطب دکترت. دکتر سعید منصوری. یه دکتر خوب و با حوصله. من که خیلی دوسش دارم. معمولا  اردیبهشت ماه بابا خیلی سرش شلوغه و امسال هم بیشتر از همیشه. دانشگاه محل کارش (کنگاور) گیر داده که مدیر گروه ها باید 4 روز در هفته حضور داشته باشن و از طرف دیگه هم دانشگاه محل تحصیلش ( سراسری کردستان)  گیر داده که دانشجوهای دکترا باید حداقل یه روز در هفته حضور بزنن!!! یه روز هم که کرمانشاه کلاس داره!!حالا بابا جون چه جوری باید اینهمه جا بره و به درس و پروژه شم برسه، خدا میدونه!!! هر جوری حساب کردیم دیدیم دیگه فرصت نمیشه. دیروز 29 فروردین 1395 بود و بابا تا 7 شب دانشگاه کرمانشاه کلاس داشت. ماشین هم برده بود. پس منو تو آژانس گرفتیم، رفتیم دنبال مادر جون و بعد هم به سمت مطب دکتر. چه بارونی گرفته بود پسرم. دونه های درشت بارون و تگرگ محکم به ماشین میخورد و حال و هوای بارون تو شمال و زیر شیروونی رو تداعی میکرد و تو با دقت هرچه تمامتر بیرون رو نگاه میکردی. 10 روزی هست که مدام بارون میاد و هوای شهر عالیههه .صبح ها آفتابی و با طراوت و بعداز ظهرها بارون میگیره، چه بارونیییییی. از آبگرفتگی خیابونا که بگذریم همه چی خوب و با نشاطه. سراب های قشنگ شهرمون حسابی پرآب و زیبا شدن و هوا جون میده بری طبیعت گردی. خلاصه تا نوبتمون بشه بابا جون هم رسید. تو هم که مثل همیشه حسابی برای همه خندیده بودی و منشی مطب طبقه بالا بهت میگفت پسته خندون!!!

وزنت 9500 و قدت 71 و دور سرت 46 شده بود. خدا رو شکر دکترت راضی بود. وعده های جدید و متنوع غذایی شروع شد. دکتر گفت آب هویج تازه و آب سیب تازه رو از کم شروع کنم و بهت بدم (10 تا 30 میل). دیشب 29 فروردین 1395 یه دونه هویج رو برات آب گرفتم و با فنجونت خوردی. نوش جونت گلم. همه میگن تو شیشه بهت بدم. نمیدونن تو از شیشه فراری هستی و اصلا طرفش هم نمیری با لیوان حال میکنی

سوپ هم باید برات شروع کنم. ماهیچه و برنج و سیب زمینی رو بپزم و میکس کنم و تا 15 روز از کم به زیاد بهت بدم. خدا کنه دوست داشته باشی نفسه من. بعد از 15 روز کم کم گشنیز و جعفری، هویج، جو، عدس  و رشته فرنگی هم بهش اضافه کنم. هر سه روز یکی از اینا اضافه بشن.

زرده های تخم مرغ هم انتظارت رو میکشن پسر نازنینم.از یه نخود زرده تخم مرغ شروع کنیم تا به یه زرده برسیم. دکترت گفت زرده رو با یه کم شیر رقیق کنم و بهت بدم. هرچی مقدار زرده بیشتر میشه غلظتش هم باید اضافه بشه و به جایی برسیم که دیگه با شیر قاطی نشه.

پوره سیب زمینی و پوره هویج هم میتونم بهت بدم. دکترت گفت سیب و موز هم بهت بدم!!!! ولی خودم شک دارم!!! آخه تو کارت واکسنت گفته  از ماه بعد سیب و موز بدیم!!! البته بنای من همیشه اعتماد به پزشکت بوده و همین روش رو احتمالا ادامه میدم.سرلاکت هم گفت دیگه گندمی بدم. خداحافظ سرلاک برنجی.

در مورد روروک گفت حالا زوده و بهتره از ماه بعد بذاریم و این بود که ماشینت پارک شد تا ماهه بعد.

به آقای دکتر گفتم تو چهاردست و پا رفتن تنبلی!!! گفت زودهههه. 10 و 11 ماهگییییی!! گفت به تو باشه میخوای از حالا بهش چلوکباب هم بدی

طبق نظر دکترت و مرکز بهداشت برات آزمایش خون نوشته شد که کم خونی و ویتامین D و ... سنجیده بشه. به درخواست ما دکتر تست فاویسم هم اضافه کرد. برخلاف نظر دکترت که میگه تو خشتته، خیلی ها میگن با بزرگ شدن نوزاد ممکنه آنزیم G6PD ترشح بشه. خیلی بعید میدونم که رفع شده باشه ولی به شدت دعا میکنم که این حساسیت به باقالی بار و بندیلش رو بسته باشه و دیگه نگرانش نباشیم.اگه دوستای خوبم هم برای یکی یه دونه مامان دعا کنن ممنون میشم.

بارون هنوز به شدت خودش ادامه داشت. ساعت 8:30 شب بود و ما دو تا آزمایشگاه رو سر زدیم ولی گفتن دیره و فقط پذیرش میکنن. نمونه گیری فردا!!!

اتفاقی گفتیم یه آزمایشگاه دیگه هم سر بزنیم. آزمایشگاه میلاد تو خیابون شیخ محمد تقی. سه تا دختر تو رنج سنی خودمون تو آزمایشگاه بودن. خوش اخلاق و شلوغ پلوغ. نویان هم طبق معمول با خنده هاش دلبری میکرد. مسئول آزمایشگاه گفت :آییی الان دادش در میاد!!!

من که دلش رو نداشتم. مادر جون و بابا جون کمک کردن تا ازت خون بگیرن. خدا خیرشون بده که با همون سوزن اول رگت رو پیدا کردن و تو چه آقا بودی که گریه نکردی!!!دردت به جونم که چشمات پره اشک بود و لب و لوچت آویزون ولی صدات در نمیومد!!! پرسنل آزمایشگاه کلی برات ذوق کردن و صبوریتو ستایش کردن. پسر من مرددد شده و عارش میاد گریه کنههه. مامان فدای مرد کوچیکم بشم. قربونت برم که اینقدر آقا و مظلومیییی.

از تلاشت برای چهاردست و پا رفتن بگم که خیلی خنده داره!!! دمر میشی و یه چیزی که دوست داشته باشی جلوت میذارم (تشک تعویضت رو خیلی دوست داری ) حسابی غر میزنی. دستم رو که پشت پات میذارم سینه خیزجلو میری ولی اگه نذارم خیلی بامزه میشی. باسنت رو قلمبه میکنی و پاهاتو فشار میدی. خیلی کم میتونی جلو بری ولی همینم عالییییییییییه پسرم. میدونم که میدونی مامان عاشقته و تو بهترین هدیه خدا برای مامانی. درد و بلات به جونه مامان. با همون نگاه معصومت از خدا بخواه که نتیجه آزمایشت هیچ مشکلی نداشته باشه و دل مامان و بابا شاد بشه. نتیجه 5 اردیبهشت آماده میشه. یعنی یه هفته دیگه. التماس دعاااااااااااااااااا


حال یا گذشته؟!

همیشه این سوال منو حسابی درگیر خودش میکنه. چرا آدم ها تو گذشته شادتر از حال زندگی میکنن؟؟!! همیشه هییییییی یادش بخیر رو بیشتر شنیدم!!! با اینکه خودم خیلی سعی میکنم از حالم لذت ببرم ولی باز هم اعتراف میکنم که گذشته ها برام خیلی شیرین ترن!!!

مثلا روزهایی که تازه با مهدی آشنا شده بودم، همیشه دلم میخواست این دوستی زودتر به نتیجه برسه. یادش بخیر، قرارها، هویج بستنی ها، کیلومترها پیاده روی و از هر دری سخنی، یادش بخیر کافی شاپ بابونه. از دانشگاه تا خونه پیاده اومدن و روز به روز عاشق تر شدن. الان که اون روزها رو مرور میکنم کاملا حس میکنم که چقدر دلتنگ اون روزهام. روزهای قشنگ آشناییییی. هییییییییییییی یادش بخیر

وقتی نامزد کردیم هم مدام به این فکر بودیم که کی عقد می کنیم. اختلاف نظرها، قهر و آششتی ها، خیابون گردیااااااا. هیییییییییی یادش بخیر

بعد عقد هم مدام دغدغه کی و چه طور برگزار شدن عروسی و آغاز زندگی مشترکمون رو داشتیم. روزهایی که از صبح تا شب آتلیه ها و مزون ها رو زیرو رو میکردیم و شب خسته و کوفته و مردد در انتخاب،  انتظار فردا رو میکشیدیم. خرید جهیزیه. وسواس هاااا، دغدغه کار و خرید خونه، سربازی مهدی و معاف شدن غیرمنتظرش. هییییی یادش بخیر. چقدر زود گذشت.

نمیگم اون زمان هیچ لذتی نبردم، نههه. شب عروسیم حس میکردم خوشبخت ترین دختر زمینم. ولی یادآوری خاطرش باز هم برام شیرین ترههههه.هیییی یادش بخیر

روزهایی که در انتظار پیدا کردن شغل مناسبی بودم. اولش با تدریس تو دانشگاه به صورت حق التدریس شروع کردم. آزمایشگاه و اتفاقات غیرمنتظره اش و بعد هم دوره و امتحان و قبول شدن و بدست آوردن کارم. برف زیادی اومده بود و همه رفتن برف بازی و من موندم تا درس بخونم و تو امتحان جذب موفق بشم. هنوز اون برف و سال سرد رو خوب یادمههه. روزهای اول کار، سختی ها و شیرینی هاش. هیییییییییی یادش بخیر

روزهایی که دانشجو ارشد دانشگاه تهران جنوب بودم. هر هفته تهران رفتن و بعد از کلاس برگشتن و پروژه سنگین و کار و زندگی مشترک و ...

واقعا اون زمان برام سخت بود. مخصوصا پایان نامم. همش میگفتم خدایا کی دفاع میکنم؟؟؟!!! ولی الان که حال و هوای اون روزها برام تداعی میشه، میبینم خیلی بیشتر از اونی که فکر کنین دلم  حتی برای استرس هاش تنگ شده!!!هییییییییییی یادش بخیر

پروژه بعدی بارداریم بود و 6 ماهه سخته انتظار!!!! روزهایی که دلم اینقدر گریه میخواست که فراموش میکردم تو ادارم!!! و جالبه بدونین که حتی دلم برای اون روزهام تنگ شده!!! وبلاگم رو نگاه میکنم و خاطراتم رو تکرار میکنم. دوست مجازی که واقعی شد سمیرا، نگرانی ها، امیدها، آزمایش ها، دکتر شبیری، سایت فیروز، نی نی سایت. هییییی یادش بخیر

و در آخر دوران شیرین بارداری. که خیلی خیییلییییی دلم براش تنگ شده. اون روزها مدام تقویم رو ورق میزدم و روزشماری میکردم که پاره تنم رو در آغوش بگیرم. همش میگفتم 9 ماهههه خیلی زیادههههه!!! کلی استرس داشتم که تقریبا در جریانین. یادش به خیر انتظار نوبت دکتر و شنیدن خوب بودن حالش . الان همه چی منو به یاد اون دوران میندازهههه. بارون، آفتاب، بعضی خیابوناااا، سونوگرافی هااا، چاقاله بادوم و آب انار. همه و همه بهونه ایه که از ته دلم بگم هییییییییییییییی یادش بخیر

نمیدونم همه اینجورین یا فقط من این مدلیم!!! از الان مطمئنم که دلم برای این روزهای نویان تنگ خواهد شد!!!! نویان، پسر کوچولویی که تحول عمده زندگی ما بود!!! اومد و با اومدنش خیلی چیزها رو تغییر داد. مدت هاست یه خواب راحت شبونه نداشتم، یه خرید بی دغدغه و خیلی چیزهای دیگه. خیلی وقته که منو مهدی دست در دست هم قدم نزدیم و عاشقونه هامونو تکرار نکردیم!!! راستش خیلی دلم برای اون روزها تنگ شده.میدونم دیگه هیچوقت اون روزها برنمیگرده ولی خوشحالم که زندگیم رو به جلو در جریانه و خدا رو شکر میکنم بابت همه داشته ها و نداشته هام. بابت زمان حال شیرینم و خاطرات گذشته شیرین ترم و با شناختی که از خودم دارم میدونم که فردا، امروز هم برام شیرین تر میشه!!!! کاش اینجوری نبودم ولی ...