قاصدک مهر

روزهای تلخ و شیرین

قاصدک مهر

روزهای تلخ و شیرین

دونه های ریز نگران کننده

بالاخره لعاب برنج نویان خان به 10 قاشق مرباخوری رسید. خدا رو شکر خوب میخوره. قاشق رو که کنار دهنش میبردم دهنش رو باز میکرد. یه بار به مهدی گفتم عکس بگیر و قاشق رو دور تر نگه داشتم که وروجک خان با دست های شیرینش قاشق رو گرفت و رسوند به دهنش مامان فدات شه عزیزه دلم.

طبق دستور پزشکش بعد از رسیدن لعاب برنجش به 10 قاشق، فرنی رو شروع کردم. روز اول دو قاشق مربا خوری. چهارشنبه 19 اسفند نویان جون برای اولین بار طعم فرنی رو هم تست کرد.روز اول خوب نمیخورد. انگار براش غریب بود. ولی الان بهتر از لعاب میخوره. فرنی هم روزی یه قاشق اضافه میشه.

جدیدا عاشق پاهاش شده همش میخواد شست پاشو بخوره

15 اسفند تولد شوهر دوستم بود. نویان حسابی شیطونی کرد. شمع های تولد عمو افشین رو با دقت نگاه میکرد و براش همه چی جالب بود.

پنجشنبه 20 اسفند هوا عالی بود و ما یه طبیعت گردی حسابی کردیم. نویان کنجکاوانه همه جا رو نگاه میکرد و حتی برامون آواز خوند. بیرون رو خیلی دوست داره ددری مامان. شکوفه های جوون رو عمیق نگاه میکرد و البته بیشتر دوست داشت بخوره



عزیزدل مامان سرما خوردههههههههههههههههههه انگار از من گرفته!!! منم دو سه هفته ای هست درگیر سرماخوردگیم. از استخون درد و سردرد شروع شد، بعد هم گلو درد و الانم گرفتگی صدا و سرفه و آبریزش. نویان هم از چهارشنبه شب آبریزش داره و سرفه میزنه. سرفه هاش خنده دارن. بچم بلد نیست خوب سرفه کنه انگار. عزیزدلم دمر که میشه آب میمیخیش راه میگیره. مدام براش اسپری بینی میزنم و با پوار هم گاهی راه بینیشو باز میکنم ولی بازم کیپه!!!

اما چیزی که این چند روزه نگرانم کرده جوش های ریزیه که پیشونی نویان رو پر کرده!!! اول فقط پیشونیش بود، ولی الان پشت گردنش و حتی رون هاشم زده!!! هدا میگه مساله ای نیست و منم مقاومت کردم که دکتر ببرم ولی زیاد شدنشون داره نگرانم میکنه. یه عده گفتن شاید جوش گرمیه و من کمتر گرمی بخورم شاید رفع بشه!! منم دارم ماست و دوغ میخورم ولی فعلا تاثیری نداشته!!! نمیدونم شاید هم عرق سوزه!!! نویان کلا همیشه گرمشه و کلی عرق میکنه مخصوصا شبا. نمیدونم شاید اونم بی تاثیر نباشه!!! در هر حال ممنون میشم اگه تجربه مشابهی دارین راهنماییم کنین.


صدای پای بهار

امروز مثل همیشه با صدای نویان وروجک بیدار شدم. با چشم های گرد و نازنینش نگاهم میکرد و هووو هووو میکرد که یعنی بیدار شو!!!بوسه ای از وجودش چیدم و سریع کارهاشو انجام دادم که ببرم پیش مادر جونش و منم راهی اداره بشم. وقتی کارت کشیدم، دیدم درخت کنار در نگهبانی، شکوفه داده! شکوفه های سفید و کوچولو. تازه یادم افتاد که چیزی به عید نمونده!!! تازه حس کردم که چقدر آسمون آبی و هوا چقدر بهاری شده. پرواز پرستوها منو به وجد آورد و تلالو خورشید رو با تموم وجودم چشیدم. زمین دوباره نفس میکشه و زندگی تو وجودش جوانه میزنه. و من یادم اومد که چقدر عاشق هوای مطبوع اسفند و حال و هوای عید نوروزم. چقدر عاشق هیاهو خیابون ها و بدو بدو و خریدهای نوروزم.دست فروش هایی که عید نوروز رو نوید میدن.  چقدر عطر بهار که از اواسط اسفند ماه، با تنگ ماهی های قرمز و ترق و توروق ترقه های بچه ها، به کوچه پس کوچه های شهرم سرک میکشه، سرمستم میکنه. صدای دایره زنگی حاجی فیروز و آهنگ های شاد بهاری که از هر کوی و برزنی گوش رو نوازش میده. ننه سرما کم کم بساطش رو جمع میکنه و عمو نوروز و حاجی فیروز سالی بهتر رو نوید میدن.

خدایا شکرت. شکرت که یه بهار دیگه در راهه و بیشتر شاکرم که آرزوی نوروز پارسال، امسال کنارمه و به وضوح " ما ما " و "می می" میگه. نمیدونم منظورش چیه ولی دلم براش ضعف میره. خدایا شکرت که خوشبختی رو با بند بند وجودم حس میکنم. خدایا شکرت.

امسال هم با وجود نویان خیلی بعید میدونم بشه خونه تکونی کرد!!! ولی اصلا ناراحت نیستم. فدای سرش. از بچگی بهمون یاد دادن که سر سفره هفت سین باید لباس نو بپوشیم. حتی مامان نمیذاشت لباس ها رو قبل از روز عید تن کنیم و الانم همون حس و حال سراغم میاد. هنوز فرصت نکردم برای خودم چیزی بخرم ولی حتما یه لباس نو خواهم خرید که رسم نو بودن رو به جا آورده باشم. امیدوارم که تو این روزهای پر هیاهو و شیرین حسابی به همه تون خوش بگذره و حسابی برای مهمونی سال جدید آماده بشین.

"شیشه عطر بهار لب دیوار شکست

و هوا پر شده از بوی خدا

همه جا آیت اوست

دیدنش آسان است

سخت آن است که نبینی اورا"

اولین طعم متفاوت


شنبه 8 اسفند ماه بود که تصمیم گرفتیم نویان رو ببریم پیش دکترش. با منشیش هماهنگ کردیم و راهی شدیم. راستش دلم نمیخواد بگمش ولی چون تصمیم دارم همه چی رو بنویسم اینم تعریف میکنم. میدونم کار درستی نیست ولی هربار که میریم مطب سه تومنی، پنج تومنی اضافه به منشیش میدیم و اونم بدون نوبت میفرستتمون داخل آخه مطب خیلی شلوغه و پر از بچه های مریض. همش استرس دارم که به خاطر چکاپ، بچم مریض بشه! میدونم کارم رو توجیه نمیکنه ولی چه میشه کرد. متاسفانه مملکت ما اینجوری اداره میشه!!!!

جونم براتون بگه که خدا رو شکر وزن گل پسری 8400 شده بود. دکتر گفت که مشکلی هم برای گوشش نمیبینه ولی بهتره حالا که آموکسی سیلین مصرف کرده، دوباره شنوایی سنجی بره و تست ABR رو انجام بده. و از همه بهتر اینکه دکترش گفت باید کم کم غذا رو براش شروع کنیم.

برنامه غذایی نویان رو نوشت و اینجوریه که از روز اول با یک قاشق مرباخوری لعاب برنج شروع میشه و هر روز یه قاشق بهش اضافه میشه تا برسه به 10 قاشق مربا خوری. از روز یازدهم صبح 10 قاشق مرباخوری لعاب برنج و بعدازظهر دو قاشق چایخوری فرنی و فرنی هم روزی یه قاشق اضافه میشه تا برسه به 10 قاشق. از روز بیست و یکم لعاب برنج حذف میشه و صبح ها 10 قاشق چای خوری فرنی، ظهر دو قاشق چایخوری حریره بادوم و عصر دو قاشق چایخوری سرلاک برنج. و اینهام روزانه اضافه میشن. و دکتر گفت همه چی رو از کم شروع میکنیم تا معدش آماده بشه. مولتی ویتامینشم عوض کرد و مولتی فر داد که 10mg آهن هم داره.

حس خوب و عجیبیه. کنجدی که پارسال این وقتا حتی از ظاهر شکمم هم، حضورش مشخص نبود، حالا میخواد غذا بخوره! خدایا شکرت.

قابلمه های کوچولوش رو درآوردم و شستم و آماده طبخ لعاب برنج شدم. مامان برنج خورده شمال، که مخصوصه شله زرده داشت. نصف پیمونه برنج رو ریختیم تو قابلمه و روش آب ریختیم و گذاشتیم بجوشه. آبش که کم میشد دوباره آب اضافه میکردیم و یک ساعتی طول کشید تا برنج کاملا له شد و حسابی لعاب داد. مامان صافش کرد و لعابش رو گرفت. عالی شده بود. برخلاف همه که میگفتن لعاب برنج درست کردن سخته، برای من خیلی راحت بود. نمیدونم شاید هم به خاطر برنجش بود.

و نویان روز یکشنبه 10 اسفند 94، وقتی 5 ماه و 13 روز داشت،  اولین طعم متفاوت رو امتحان کرد. همش استرس داشتم که نکنه خوب نخورتش ولی دردش به جونم عالییییییییییییییی بود. اولش به سختی حاضر یه امتحانش شد ولی بعد خوردنش، باز هم میخواست.قاشقش رو میگرفت و میخواست ببره سمت دهنش  خیلی شیرین شده بود. قاشقش رو با لثه هاش گاز میزد   که البته بیشتر از اونی که دکتر گفت بهش ندادم، چون میترسیدم برای معدش سنگین باشه و دکترش گفت همه چی رو باید از کم شروع کرد تا معدش اذیت نشه.

فعلا که حسابی با لعاب برنجش حال میکنه. با اینکه به نظر من خوشمزه نیست و جز عطر برنج، هیچ طعمی نداره! شیر خشک خیلی خوشمزه تره

برای گوشش هم به سفارش دکترش از شنوایی سنجی نیوشا وقت گرفتم. دیروز چهارشنبه 12 اسفند 94 به فرمایش منشی شنوایی سنجی، اول بردمش پیش دکتر گلپایگانی، فوق تخصص اطفال تو بیمارستان محمد کرمانشاهی، که طبق وزنش، براش داروی خواب آور بنویسه. چون گفتن موقع تست باید خوابش عمیق باشه. بیمارستان خیلی شلوغ بود و مهدی گفت دارو رو از داروخونه های بیرون بگیریم، غافل از اینکه همه جا رو گشتیم و پیدا نمیشد!!! خیلی عصبی شده بودم و کلی با مهدی بحث کردم که چرا به حرف زنت گوش ندادی و همون بیمارستان نگرفتی و نوبتمون دیر میشه و ...

خلاصه بالاخره یه داروخونه گفت داروش ترکیبیه و داروخونه عبدی کنار ساختمون پزشکان اجلالیه میسازه! با سرعت خودمو به اونجا رسوندم، مسئول پذیرش گفت نداریم! گفتم بهم گفتن ترکیبیه و اینجا میسازن که به خودش زحمت داد از دکتر سوال کنه و دکترم گفت میسازیم و نیم ساعتی طول میکشه. خلاصه بالاخره دارو آماده شد و خودمونو رسوندیم. منشی گفت با سرنگ 6 سی سی دارو رو بهش بدیم. چشمتون روز بد نبینه. من دارو رو به نویان دادم و نویانی که خیلی کم پیش میاد گریه کنه، های های گریه میکرد! اشکش شر شر میچکید. سرخ شده بود و بمونه که اکثر دارو هم با وجودیکه دماغش رو گرفتم، از دهن و دماغش بیرون داد!!! انگار ازم رنجیده بود و آروم نمیشد. حتی گرفتمش که شیر بخوره و طعم دهنش عوض شه ،که گریه میکرد و میخورد دردش به جونم. چون بیشتر دارو رو بیرون داد منشی گفت دوباره دارو رو بگیرین! و مهدی رفت که دوباره بگیره. ولی نویانم خوابش برد! بعدها فهمیدم که دکتر نوشته 4 سی سی و داروخونه 6 سی سی درست کرده و همون بهتر که پسرم دادش بیرون!!! اینقدر منشی بی مسئولیت بودکه گفت همشو بهش بدین!!! و منم سهل انگاری کردم که خودم چک نکردم!!! و واقعا طعم داروش وحشتناک بود. حتی دکتر داروساز هم به مهدی گفته بود نمیشه خالی به بچه دادش! طعمش وحشتناکه!!!

عزیزدلم خوابید و من بردمش برای انجام تست. دلشوره بدی گرفته بودم. از ظهر معدم درد گرفته بود و دهنم تلخ بود. بالاخره آقای شنوایی سنج فرمودند که سالمه!!! از خوشحالی تو پوست خودم نمیگنجیدم. گفت مشکلش چی بوده و من همه چی رو براش تعریف کردم. گفت: من همیشه با همکارام سر این موضوع بحث دارم. این بچه الان رو 20db جواب میده، من 30db هم نرمال میگیرم و اصلا خانواده رو نگران نمیکنم. چون مشکلی نیست و خودش برطرف میشه. الان یه کمی تو گوش چپش فشار منفی هست که ممکنه به هر دلیل کوچیکی از جمله کیپ بودن بینی که الانم خور خور میکنه باشه! کسی که بجه داره میفهمه نباید به خاطر این مسائل خونواده ای رو نگران کنه!

- الان دارو رو از دماغ بیرون داد و به اون خاطر بینیش کیپ شده وگرنه من مدام براش اسپری میزنم. یعنی چیزیش نیست؟! نیازی به چک کردن مجدد نداره؟!

- از نظر من مشکلی نیست. حالا برای اطمینان خاطر بعد از یکسالگی، یه بار دیگه ازش تست بگیرین.

انگار دنیا رو بهم دادن. خدایا شکرت. گرچه باز هم خیالم صد درصد راحت نیست ولی حالم خیلی بهتره. رفتم براش یه پیشبند پلاستیکی و لیوان سوپاپ دار خریدم. خیلی نازن.

لباس عیدش هم خریدم. خیلی دوسش دارم.

پسر نازنینم تو کریرش آروم خوابید. منو مهدی هم برای خودمون جشن گرفتیم و بیخیال رژیم، رفتیم رستوران رضایی و دنده کباب ( غذای مخصوص کرمانشاهی) خوردیم و عالییییییییییی بود. با هدا جون هم صحبت کردیم و گفت نتایج رو براش با تلگرام بفرستیم که البته نتایج روز شنبه آماده میشه. نویان خونه بیدار شد و ساعت 12 شب هم دوباره خوابید و این روز پر ماجرا هم بالاخره ختم بخیر شد.

امید بازگشت به روزهایی نه چندان دور

دوستای خوبم سلام بازم منو ببخشید اگه دیر دیر بهتون سر میزنم. از حال این روزهام بگم خدا رو شکر بد نیستم. نویان روزهای ابتدایی 6 ماهگی رو میگذرونه.  حسابی شیطون شده و مدام میخواد بازی کنه. خواب شبش خدا رو شکر خیلی بهتر شده.  از حدودای 11 شب میخوابه و دوبار برای شیر بیدار میشه. شیر خشک خوردنش همچنان تعریفی نداره! شیر مادر هم باید خیلی خوابش بیاد تا شروع به خوردن کنه! وقتی سرحاله فقط دلش میخواد دست و پا بزنه و بازی کنه و اگه بخوابونیش که شیر بخوره کمرش رو بلند میکنه،  پل میزنه و با غر میگه منو بلند کن!!! جونم براتون بگه که همچنان شیر من کمه و دیگه امیدی به افزایشش ندارم. برای سیر شدن نویان، وقتی شی شیری مامانی رو  خورد و گیج خواب شد، از بغلش شیشه میذارم دهنش که اونم بگیر نگیر داره!!!  گاهی خوب میخوره،  گاهی هم میفهمه و غر میزنه و دوباره شی شیری مامان میخواد!!! گاهی هم خوابش عمیق شده و اصلا نمیخوره!!! بیچاره مامانم هم وقتی من ادارم همش دغدغه شیر خوردنش رو داره!!!  گاهی تو بیداری گشنه است و میخوره و گاهی تو خواب هم نمیخوره!!!  به قول مامانم هر روز یه مدله وروجک!!! فداش بشم خیلی شیطون شده.  مدام دمر میشه و زود هم خسته میشه و میگه برم گردونین! تقلا میکنه که سینه خیز بره ولی هنوز چندان موفق نیست. دلش میخواد بشینه ولی من کمتر کمکش میکنم حس میکنم زوده!  خلاصه همش دلش میخواد باهاش بازی کنی و اونم از خنده غش کنه.  دیروز شست پاشو بالاخره رسوند به دهنش :-D

این روزا لثه هاش خیلی اذیته :-( با چنان حرصی همه چی رو گاز میگیره که نگو!  دستم رو که میگیره چنان با لثه های نازنینش فشار میده که میگم  الانه استخونم بشکنه!!! دندونیشم حسابی فشار میده ولی دست منو بیشتر دوست داره :-) بمیرم الهی چقدر دندون درآوردن سخته.  فکر کنم لثه هاش یه کمی رو خلق و خوشم تاثیر گذاشته،  غر زدناش خیلی بیشتر شده :-( شیر خشکش هم دوباره آپتامیل 1 گرفتیم.  اینو بیشتر دوست داره.  جدیدا مکمل سوزین "زینک سولفاید " رو هم تو شیرش میریزم بهش میدم. 

امروز جمعه 7 اسفند 94 و انتخابات مجلس خبرگان و مجلس شورای اسلامیه و منم اداره آماده باشم. 

 دایی بابام چهارشنبه فوت شد. مرد بی آزاری بود. ازدواج نکرده بود و بچه ها رو خیلی دوست داشت.  همیشه باهامون بازی میکرد و میخوند " تمی تمی تمانا تمی تمی تمانی " تا ما بخوابیم.  کلماتش معنایی نداشتن ولی ما عاشق آهنگ لالاییش بودیم. روحش شاد و یادش در قلب ما جاویدان.  مامان و بابا واسه خاکسپاری و فاتحه رفتن تهران، منم ادارم و نویان مونده با باباش!  خدا به دادشون برسه :-D

منو مهدی و نویان قبل از شروع شیفتم رفتیم و رای دادیم، به امید فردایی بهتر و ایرانی آزاد و آباد.  امیدوارم نتیجه آرا به نفع آینده ایرانم باشه و نسل نویان ها ایرانی بهتر رو تجربه کنن. عزیزم با بازیگوشی تمام دور و برش رو نگاه میکرد و گاهی تعجب میکرد و گاهی لبخند میزد. 

از حال این روزهام بگم که عزمم رو جزم کردم که به وزن قبل بارداریم برگردم.  امیدوارم بتونم.  رفتم پیش متخصص تغذیه،  یحیی پاسدار.  قدم  رو دستگاه 161 و وزنم رو 69.6 زد :-( جالب بود فکر میکردم بلندتر از این حرفام!!! همه هم میگن نههه بیشتری ولی دستگاه دقیق بود و همیشه مردم فکر میکنن بلندتر از این حرفان :-) با اینکه روزی بیشتر از ده لیوان آب میخورم ولی بازم آب بدنم کم بود. مواد معدنی خوب بود. چربی شکمی بالا بود و عضلاتم کم!!! دکتر گفت بهترین راه ورزش و ورزش و ورزشه!  گفت 9 کیلو کم کنی کافیه، که اراده کنی سه ماهه حله.  

قبل بارداری 58 کیلو بودم یادش بخیر.  

خلاصه روزی صد تا دراز نشست میرم (دو تا 50 تا)، بیست دقیقه هولا هوپ (حلقه)  میزنم، 20 دقیقه با سیدی آیروبیک کار میکنم و وقت بشه پنج دقیقه ای هم میرم رو چرخونک.  

برنامه رژیم هم گرفتم. با اینکه رژیمم شیردهیه  و دکتر گفت شیرم کم نمیشه ولی برای شیرم میترسم خیلی رعایت نمیکنم.  نهار 8 قاشق برنج داره ولی من بیشتر میخورم. البته قبلش آب و سالاد میخورم.  سالاد کاهو و کلم و خیار و گوجه که سس نمیزنم و با آبلیمو و ماست و نمک طعم دارش میکنم.  تخم کتان هم که میگن چربی سوزه آسیاب کردم و تو سالاد میریزم.  کره و روغن رو هم حذف کردم.  یه روزایی فکر میکردم مگه غذا بدون روغن هم میشه!  ولی شد.  زیاد خوشمزه نیست ولی بدم نیست.  مرغ و ماهی رو تو پیاز و آبلیمو و نمک و فلفل میخوابونم و فرپز میکنم که خیلی عالیه. ماهی رو طوقه طوقه باریک میکنم تو فویل هم نمیذارم تا حسابی برشته شه.  خیلی خوب میشه.  امتحان کنین. 

قورمه سبزی هم بی روغن درست کردم.  اصلا روغن استفاده نکردم حتی برای پیاز داغ! سبزیشم سرخ نکردم،  از اونم راضی بودم.  برنجمم کته میذارم تو پلوپز و بدون روغن،  اینم بد نمیشه.  املت بی روغن هم خوبه. البته همچنان گوشت گوسفند استفاده میکنم و شیر و  دوغ محلی میگیرم.  ولی ماست و پنیر رو پاستوریزه و کم چرب برمیدارم.  شیرینی و شکلات و هله هوله رو هم تا حد زیادی حذف کردم.  چایی هم سبز میخورم.  قند و شکر هم حذف.  مهدی که راضیه.  میگه سالمه!  کلا پسر خوبیه. منم ازش خیلی راضیم. خدام ازش راضی باشه. امیدوارم بتونم به هیکل قبل بارداریم برگردم. برام دعا کنین. از شکم متنفرم...

بالاخره از بین هزارن عکس نویان از بدو تولد، با کلی وسواس و کلنجار رفتن با خودم که خیلی زیاد نشه، 158 تا عکس انتخاب و چاپ کردم :-| دو تا هم آلبوم براش گرفتم که خیلی نازن و یکیشون هم شجره نامه و ... داره. میدونین آخه به نظر من عکس چاپ شده یه چیز دیگه است :-)

راستی مامانم از سینش نمونه برداری کرد و خدا رو شکر دکترش گفت چیز مهمی نیست.

بازم پستم خیلی طولانی شد. ببخشید. ایام به کام و التماس دعا

نویان تصمیم میگیرد


نمیدونم از کجا شروع کنم. انگار که پایانی برای دلنگرونی هام وجود نداره! کلافم. کلافه و سردرگم.باز هم حس میکنم مادر خوبی برای نویان نیستم. احساس ضعف میکنم. از اینجا بگم که پنج شنبه15 بهمن 1394 باید نویان رو برای غربالگری گوشش میبردیم. خیلی دودل بودیم که واقعا نیازی هست ببریم یانه. از هر کی میپرسیدم فقط همون یه بار رفته بودن. با هدا جون (خواهرزاده مهدی و متخصص گوش و حلق و بینی) مشورت کردیم و اون گفت 99.5 درصد مشکلی نیست و خودش برطرف میشه ولی به خاطر همون نیم درصد بهتره ببرین و قرعه به رفتن افتاد. دلشوره عجیبی داشتم ولی چاره ای نبود! موقع غربالگری باید نویان خواب بود و به همین خاطر کلی با ماشین دور زدیم تا خوابش برد. مرکز شنوایی سنجی غلغله بود و کلی طول کشید تا نوبت نویان بشه. با احتیاط تمام نویان رو رسوندم که بیدار نشه. ولی اون شنوایی سنج احمق چنان به سر نویان فشار آورد که بیدار شد! کلی تکونش دادم و براش لالایی خوندم ولی انگار این خانوم سربدی داشت!!! انگار نه انگار که وظیفش بود. برگشته به بچه من میگه یه دقیقه صبر کن اعصاب ندارم!!!! یا دیرمه میخوام برم!!!! خیلی خودمو کنترل کردم که چیزی بهش نگم!!! 80 هزار تومن پول گرفتی، دیرته میخوای بری!!!! خلاصه اینقدر حرص خوردم که نگو و گفتم دفعه بعد امکان نداره اینجا بیارمش باز هم متاسفانه گوش چپ نویان فشار منفی داشت!!! باز هم من بودم و یه دنیا فکر و خیال. اصلا نمیتونستم خودمو کنترل کنم. همش به خودم میگم آخه چرا اینطوری شد؟! نکنه سهل انگاری کردم!!! نکنه تو عروسی شراره گوشش اذیت شده!!! و هزاران فکر دیگه...

به دکتر علیرضا رضایی متخصص گوش و حلق و بینی معرفی شدیم و افسوس که پنج شنبه بود و مطب ها تعطیل. نمیدونین چی کشیدم. همش میگفتم ای کاش هدا کرمانشاه بود!!! البته از طریق تلگرام باهاش تماس گرفتیم و آزمایش ها رو دید و باز هم میگفت چیز مهمی نیست ولی دکتر ببرین! خدا میدونه پنجشنبه و جمعه من چه طور گذشت. بالاخره شنبه رسید و قرار شد بابام براش نوبت بگیره. شنبه شیفت من بود و تا ساعت 2:30 اداره بودم که شبنم (خواهرم) زنگ زد و فهمیدم نویان از صبح فقط سی میل شیر به زور خورده!!! آژانس گرفتم و رفتم خونه مامان. مهدی هم اونجا بود. بغض داشت. نویان رو بغل کرده بود و راه میبرد. پسرم بیحال بود و نمیدونم واقعی بود یا حس مادرانه من اینجور دید که زیر چشماش گود رفته بود! بغلش کردم و نویان با ولع زیاد تو آغوشم جا گرفت و شیر خورد! مامان و خواهرم هر ترفندی بلد بودن امتحان کرده بودن که شیر بخوره و نخورده بود. تو خواب، با قاشق، حتی مامانم س ی ن ه خودش رو داده بود که بگیره و از بغلش بتونن بهش شیشه بدن که نگرفته بود!!!! حال خیلی بدی داشتم. مهدی بغض داشت. دلم میخواست تا میتونم گریه کنم. از دکتر شنیده بودم که بچه هایی که ضریب هوشی بالاتری دارن، وقتی بزرگ تر میشن بین شیر مادر و شیر خشک یکی رو انتخاب میکنن و نویان انتخاب خودش رو کرده بود!!! عصر همون روز بردیمش پیش دکترش و وزنش همون 7900 بود و انگار این دو هفته اصلا اضافه نکرده بود!!! شیر من سیرش نمیکرد!!!! چرا؟؟!!! این بدترین انتخاب بود. دکتر گفت دو هفته دیگه باهاش سر کنین تا بهش دستور غذایی بدم. دو هفته!!! خیلی سخت بود. مخصوصا اینکه همکارم هم رفته مرخصی و من کل این هفته رو باید اداره میرفتم. واسه گوشش هم آموکسی سیلین داد و گفت فعلا اینو مصرف کنین و دکتر دیگه ای نیاز نیست ببرین. یه شربت سوزین (زینک سولفاید) هم که مکمل غذاییه داد که هدا میگفت شربت خوبیه و سیستم ایمنی رو قوی میکنه. حالا ما بودیم و این همه دارو و نویان بدقلقی که دهن جز برای شیر مادر باز نمیکنه!!! شیر خشکش رو عوض کردیم و آپتامیل گرفتیم ولی اونم فقط تو خواب به عذاب به خوردنش رضایت داد!!! مولتی ویتامین هم عوض کردیم و خارجی گرفتیمEU rho vital ولی باز هم همون آش و همون کاسه! تا حالا چندین مارک گرفتیم، مولتی کیم، الحاوی، ویتامین آد  و....  ولی افسوس!!! شنبه شب به بدبختی با قطره چکون ریختم ته حلقش، بچم عق زد و هرچی تو معدش بود بالا آورد، از دهن و دماغش شیر اومده بود و نفسش بند اومد و مهدی برعکسش کرد! نفس من هم بند اومده بود، بغلش کردم وگریه کردم و به خودم لعنت فرستادم.

از اون به بعد با موبایل، با لامپ LED خلاصه به هر ترفندی که بود حواسش رو پرت میکردیم تا داروهاشو بخوره!!! مدام شیردوش برقی دستم بود که بدوشم و براش بذارم که با کلی زور زدن فقط 60 میل دوشیده میشد که اونم تو شیشه فقط تو خواب میخوره!!! دوشنبه شد و من با چشمی گریون راهی اداره شدم. همش با خودم فکر میکردم که یا مرخصی بی حقوق بگیرم یا اگه ندادن استعفا بدم! خیلی غمگین بودم. اوضاع نویان از یک طرف و کارم از طرف دیگه. و فکر و خیال که شیر من کفاف نویان رو نمیده! باز هم قطره شیرافزا و بی فایده.

اداره که مشکلم رو فهمیدن گفتن زودتر برم خونه.ساعت 12:30 از اداره زدم بیرون. اینقدر هول بودم که خوردم زمین و دستم تا دو روز درد میکرد!!! وقتی رسیدم خونه مامان گفت با لیوان بهش شیر داده!!! پسرم مرد شده و عارش میاد تو شیشه شیر بخوره یه کم آرومتر شدم. دکتر براش یه آزمایش ادرار نوشته بود که خدا رو شکر مشکلی نداشت. روزها به سختی برام سپری میشن. امروز که مینویسم نویان اینقدر بی اشتها شده که حتی شیر منم دیگه نمیخوره!!! داروهاش رو با عذاب و اعصاب خوردی بهش میدم. تازه نمیدونم چقدرش رو میخوره و چقدرش رو پس میزنه. دست هم که به دهنش میزنی قفلش میکنه و به سرعت سرشو اینور اونور میبره! خیلی عصبی شدم. مثل بچه ها منم باهاش لج میکنم و میگم نمیخوری نخور نمیتونم به خودم مسلط باشم. تا حدی که مهدی میگه تو کارت به نویان نباشه اصلا مهدی خیلی صبوره و با آرامش ساعت ها میشینه و باهاش کلنجار میره تا دارو بخوره ولی باز هم بعید میدونم به اندازه کافی بخوره! تا دو هفته پیش نویان اصلا خواب خوبی نداشت، ( تو پرانتز بگم که تو نت خوندم عدم احساس امنیته که نمیذاره نوزاد خوب بخوابه. دیگه تو گهوارش نمیخوابونمش و میارمش تو تخت خودم، بین منو و مهدی و این بچه آروم میخوابه از حدودا 11 شب تا 8 صبح. دو سه باری هم برای خوردن شیر بیدار میشه. مثل آدم بزرگا این شونه اون شونه میکنه و جدیدا یاد گرفته که قلت بزنه. تا زمین میذاریش چرخ میزنه و دمر میشه فداش بشم من و کلی تلاش میکنه که رو شکم حرکت کنه. مهدی دستاشو پشت پاش میذاره و نویان با فشار دادن پاهاش  به سختی سینه خیز میره دردش به جونم) خسته بودم ولی حال الانم رو نداشتم. الان که حس میکنم داره به خودش آسیب میزنه داغونم میکنه. حال خراب منو این وروجک هم فهمیده!!! بغل مهدی پناه میبره و چپ چپ نگام میکنه همش میگه نازم بدین و من بخندم! ولی چیزی نمیخورم درمونده شدم. همش میترسم که آموکسی سیلینی رو که باید سر ساعت بخوره، درست نتونم بهش بدم و گوشش خوب نشه. خلاصه دغدغه هام خیلی زیاد شدن.

مامان و بابام هم چکاپ سالیانه دادن و از اونور هم دلم آشوبه! به بابام گفتن قند و چربی و کلسترول داره و پروستاتش هم یه کم بزرگ شده! مامانم هم از قبل تو رحمش میوم داشت که خدا رو شکر بزرگتر نشدن ولی تو سینش چند تا کیست دیدن که دکتر بهش گفته باید نمونه برداری کنه. دعا کنین که چیزی نباشه

منم بالاخره پاپ اسمیر بعد زایمان رو دادم و چیزی نبود.

راستی امروز شراره بعد از یک ماه و نیم از اصفهان اومد و یه سوییشرت ناز برای نویان آورد.

دوستای خوبم ببخشید که نمیرسم بهتون سر بزنم. میبینین که چه اوضاعی دارم. همیشه به یادتون هستم و عاجزانه التماس دعا دارم.

پانوشت: قبل از هرچیز بگم که نظر تمامی دوستان برام مهم و محترمه و خوشحال میشم که با نظراتتون تو تصمیم گیری کمکم میکنین. هر کدوم از ما با یه عقایدی بزرگ شدیم و به یه سری باورها پابندیم و هرکدوممون هم فکر میکنیم که فقط خودمون کار درست رو انجام میدیم. پس لطفا این جمله هایی که مینویسم کسی رو ناراحت نکنه چون این هم باورهای منه. من تو خونه ای به دنیا اومدم و بزرگ شدم که همیشه بهم گفتن زن هم باید پابه پای مرد کار کنه و تو اجتماع مفید باشه و مهمتر از همه دستش تو جیب خودش باشه. از همون بچگی بهم گفتن باید و باید درس بخونی و سرکار بری و باور من هم جز این نبود که زندگی مدرن و دلخواه من همینه که پدر و مادرم ازم انتظار دارن. روزهای کودکی و نوجوانی گذشت و من با اشتیاق تمام به درس خوندن پرداختم و کارشناسی ارشدم رو تو رشته مهندسی الکترونیک گرفتم و وارد اجتماع شدم. اولش با حق التدریسی تو دانشگاه شروع کردم و بعد آزمون و جذب شدن تو اداره ای که الان مشغولم.  با مهدی آشنا شدم و ازدواج کردم و عشق رو با پوست و استخونم درک کردم. تا اینجای کار به همه آرزوهایم رسیده بودم. امروز بهترین هدیه خدا سرش رو روی شونه هام میذاره و حس مادر بودن بهم حال و هوای وصف نشدنی ای میده. امروز این هدیه خدا از همه چی برام ارزشمندتره و برای اون حاضرم هرکاری بکنم. ولی اصلا دلم نمیخواد اینقدر از خودم بگذرم که بعدها منتی بشه سر پسر کوچولوی نازنینم. نمیخوام بعدها بگم " نویان تو باعث شدی" میدونم این روزها با همه سختی ها و شیرینی هاش میگذرن و من نمیخوام مثل خیلی هایی باشم که امروز بهم میگن "اشتباه منو تکرار نکن!"

از حق نگذریم محل کار من، اداره خیلی خوبیه و منم برای کارم خیلی زحمت کشیدم و دوستش دارم. باور من اینه که استقلال مالی استقلال شخصیت هم به همراه داره و به آدم قدرت تصمیم گیری میده. اصلا دلم نمیخواد یه روزی پسرم یا هر کس دیگه ای بخواد جور خرج و مخارج منو بکشه. دلم میخواد همیشه مستقل بمونم. البته اینم بگم که تو خونه ما، پول منو مهدی فرقی نداره و همش وارد یه حساب مشترک میشه و هرکی هرچی بخواد از اون برمیداره. هر چی هم که بخریم سه دانگ سه دانگه. اینم گفتم که بدونین زندگی اقتصادی ما هم مشترکه. من شاغلم ولی شاغل بودنم هیچ وقت باعث نشده از خونه دار بودن دور بشم. هیچ روزی به یاد ندارم که همسرم بی غذا مونده باشه یا گله ای بکنه که من چیزی ازش دریغ کردم. ولی اصلا از خونه دار بودن به تنهایی لذت نمیبرم.سختی کشیدم، درس خوندم که فرد مستقلی تو جامعم باشم. وابستگی اقتصادی به همسر رو اصلا نمیپسندم. دیگه هر کسی یه جوره و منم اینجوری بار اومدم. هرگز و هرگز دلم نمیخواد نویان هم از شاغل بودن من لطمه ای ببینه پس تا جایی برای کارم میجنگم که بدونم تو این زمینه موفق بودم. اگه دلم میخواد به شاغل بودن ادامه بدم به خاطر نویان هم هست، به خاطر برآورده کردن توقعاتش، به خاطر اینکه اون هم راه و روش زندگی مدرن رو یاد بگیره و اینکه من خودمو بیشتر از هرکسی میشناسم و میدونم خونه بودن برام سخته و اصلا با روحیم سازگار نیست و بی حوصلگی من اولین ضرر رو به نویان میزنه.شاید الان حجم کار بالا باشه ولی همیشه اینجوری نمیمونه و من نمیخوام بعدها حسرت بخورم که چرا کاری رو که خیلی ها  آرزوشو دارن از دست دادم. ببخشید اگه خیلی طولانی شد ولی نوشتم که هم دردودلی کرده باشم و هم دیدگاهام رو بگم. امیدوارم سوتفاهمی برای کسی ایجاد نشه.بازم میگم اینو ننوشتم که نظراتتون رو فیلتر کنم. دوستون دارم.