-
خاله شراره
جمعه 2 خرداد 1399 07:37
هر شب بعد از اینکه براش کتاب خوندم، ازش میپرسم که امروز چه طور روزی داشته؟و چه اتفاقی رو بیشتر و چی رو کمتر دوست داشته؟ جوابای امشبش هر دو به خاله شراره ختم شد!!! -امروز چه طور روزی بود نویان؟ -خوب بود. -بهترین قسمتش چی بود؟ -اینکه خاله شراره داره میاد. -و چیشو کمتر دوست داشتی؟ -اینکه هر چی منتظر شدم نرسیدن. -عزیزدلم...
-
این روزهای کرونایی
جمعه 12 اردیبهشت 1399 12:25
اگه بخوام از حال و روزم بگم خدا رو شکر خوبیم. میگذرد... هنوز قرنطینه ایم. هفته ای یه بار میریم باغ(که امنه و جز خودمون کسی اونجا نمیره)، بابا و مامان و شبنم و سعید و کارن(خواهرم، همسرو پسرش) رو میبینیم.دلم برای شراره و سینا (خواهر کوچیکم که اصفهانه)عمو هام، مامانی بابایی، دوستامون و خلاصه همه کسایی که مدت هاست به خاطر...
-
سیزده بدر 99
جمعه 15 فروردین 1399 19:04
از بچگی تمام رسم و رسومای ایرانی تو خونه ما خیلی سفت و سخت رعایت میشد.سفره و شب نشینی خونه مامانی و فال حافظ یلدا، مهمونی و آتیش بازی و رقص چهارشنبه سوری، لباس نو و هفت سین و فال حافظ گرفتن و نشستن پای هفت سین نوروز در لحظه تحویل سال(هر ساعتی از شبانه روز که بود) سیزده بدر و بازی و سبزه گره زدن سیزده فروردین و ... هیچ...
-
نوروز 1399
یکشنبه 3 فروردین 1399 19:06
در فراسوی فرحناکی فواره ی نور روی ابریشم سبزینه ی شوق هفت سین غزل انداخته ایم من و باران و گل و عشق و نسیم محفلی ساخته ایم تا غزالینه قدم رنجه کند فروردین تا خرامینه هوا باز شود عطرآگین تا معطر شود آواز پر بلدرچین تیک و تاک تپش ثانیه ها می گویند که بهارینه ترین معجزه ها در راه است... هفت سینی که از ترس کرونا تکمیل...
-
دلگیرترین چهارشنبه سوری
چهارشنبه 28 اسفند 1398 12:07
چهارشنبه سوری امسال دلگیرترین چهارشنبه سوری عمرم بود!!!چهارشنبه سوری بدون شراره و سینا، بدون عمو نادر و خاله سوسن و آیلین، بدون شلوغی و مهمون و بدو بدو. چهارشنبه سوری بدون رقص و آواز و فشفشه و آتیش بازی. کرونا نه تنها جمع هامونو ازمون گرفته که دل و دماغ شادی کردن هم برامون نذاشته!!!تنها آرزوم تو این شب که از بچگی برام...
-
نقره داغ
دوشنبه 26 اسفند 1398 23:23
مینویسم که یادم بماند اینجا ایران است!!! سرزمینی که بدون داشتن بند "پ" نه حق اعتراض داری نه شکایت!!! مینویسم که یادم بماند در جامعه ای مدنی زندگی نمیکنم که دنبال حق و حقوق انسانیم باشم!!! می نویسم که یادم بماند بعد از این در محیط کار، از احدی کوچکترین انتظاری نداشته باشم!!! مینویسم که یادم بماند پس از این...
-
دلنوشته های این روزهای سخت
پنجشنبه 22 اسفند 1398 16:37
تو ذهنم مرور میکردم رسیدم اداره اول دستمو بشورم، بعد ضدعفونی کنم، بعد دستکش بپوشم.اه این دیگه چه عذابی بود نازل شد. پوست دستم رفت اینقدر شستم. وای نکنه ... یهو چشمم خورد به این شکوفه ها!!!زدم رو ترمز و پیاده شدم. دلم نیومد بی تفاوت از کنارشون بگذرم.برای من یه جرقه امید بودن! فقط خدا میدونه که چقدر من عاشق اسفند و...
-
کرونا
سهشنبه 6 اسفند 1398 16:59
مادر که باشی همه چیز پیچیده تر میشه!نگرانی؟!استرس داری؟! میترسی؟!باشه حق داری، ولی پنهانش کن!بروزش نده!مبادا وحشت وجود فرشته زمینیت رو تسخیر کنه.و این تنها یک روی بازیه!!! از طرف دیگه باید یادش بدی مراقب خودش باشه!!!چه طور یادش بدی که نترسه؟!که احساس امنیتش خدشه دار نشه؟!که تصورش از دنیای شاد و رنگارنگ، سیاه و سفید...
-
و این بار کرونا!!!
شنبه 3 اسفند 1398 19:47
چو ازین کویر وحشت به سلامتی گذشتی به شکوفه ها، به باران برسان سلام ما را... 1398/12/03
-
حق انتخاب
سهشنبه 29 بهمن 1398 16:43
بارون میومد و هوا سرد بود. مهدی با ماشین رفته بود کنگاور و من رفتم دنبال نویان. از مهد که اومد بیرون گفت مامان میخوام بازی کنم(با تاب و سرسره های حیاط مهد)گفتم مامان بارون میاد خیس میشی عیبی نداره؟گفت نه و مشغول بازی شد. رو سرسره اندازه یه حوض آب جمع شده بود!گفت میخوام سوار سرسره بشم. سرم سوت کشید!هوای سرد و بارونی و...
-
بلوط
جمعه 25 بهمن 1398 23:37
دست هایم را در باغچه می کارم. سبز خواهد شد میدانم میدانم... داستان از اونجا شروع شد که همکار مهدی کلی بلوط جنگلی بهمون داد که قرار بود یه روز بریم باغ و تو آتیش بندازیم و بخوریم(ما تا حالا بلوط نخوردیم!) این بلوطا مدت ها تو یخچال موند و یهو دیدم که جوونه زدن!!! هرچی فکر کردم دلم نیومد راهی سطل زباله شون کنم. فکر اینکه...
-
آن مادران این دختران (معرفی کتاب)
دوشنبه 21 بهمن 1398 10:44
" «آن مادران، این دختران» کتابی با رنگ و بوی زنانه درباره شکاف بین نسلی و روابط میان یک مادر و دختر است. سلیمانی در رمان جدید خود، باز هم به سراغ آسیبشناسی روابط خانوادگی با لحنی همهفهم و البته انتخاب موقعیتهایی به ظاهر ساده رفته است. موقعیتهایی که در زندگی روزمره بارها تکرار میشوند و شاید در سایه این...
-
"ب" مثل برف
یکشنبه 13 بهمن 1398 23:54
صبح که بیدار شدم هنوز گیج خواب بودم. مامان بغلم کرد و گفت میخواد یه چیزی نشونم بده. اخمو و بی حوصله تو بغل مامان لم داده بودم که رسیدیم به پنجره. یه خنده گندهههه اومد رو لبام. هورااااا برف اومده بود. اینجوری شد که ساعت هشت صبح به جای مهدکودک، با مامان و بابا رفتیم برف بازییی. برف سفید چقدر تو خوبی. اینقدر خوبی که همه...
-
Life is beautiful(معرفی فیلم)
شنبه 5 بهمن 1398 09:16
اگه پدر یا مادر نیستین، بهتون میگم فیلم خوبیه اگه وقتشو دارین ببینین. ولی اگه یه فرشته کوچولو تو خونتون دارین، واجبه این فیلمو ببینین. باید یاد بگیریم بذر امید و شادی رو حتی تا آخرین لحظه تو وجود بچه هامون بکاریم. به نظر من فیلم خیلیییییی خوبی بود... 1398/11/04
-
و بالاخره برففففف
جمعه 4 بهمن 1398 08:55
برف کلامی که فقط بر زبان سکوت جاری می شود سفیدخوانی آسمان است در فصل آخر سالنامه بی برگ... یه روز خوب، یه برف بازی خوبتر. 1398/11/03 تو شب ساکت و برفی ته کوچه تک و تنهاست با تموم انتظارش چشم به راه صبح فرداست به سپیدی خیره مونده با دوتا چشم زغالیش میخواد آسمون بخنده توی فردای خیالیش رو تن ساکت و سردش دونه های برف...
-
تولد دو سالگی کارن
جمعه 27 دی 1398 10:53
این جشن تولد قرار بود خیلی وقت پیش گرفته بشه که به خاطر فوت خاله، اول کنسل شد و بعد به اصرار مامان و خاله ها با تاخیر برگزار شد. (اعتقاد داشتن تولد بچه رو نباید کنسل کنین و خاله سکینه هم قطعا راضی نیست) خلاصه که بالاخره با کلی بالا و پایین جشن تولد دوسالگی کارن یه شب پرخاطره شد. یه تولد خونوادگی خوب. شراره و سینا هم...
-
من و تصمیماتم(چون حریم شخصی من و خونوادم رو ممکنه تحت الشعاع قرار بده ممنون میشم درخواست پسورد نکنین. ممنون که همراهید)
جمعه 27 دی 1398 10:15
-
انتقام سخت!!!
شنبه 21 دی 1398 12:04
اشک تو چشمام حلقه زد و پاهام سست شد. بعد از اینهمه اتفاق، هیچ خبری نمیتونست اینقدر داغونم کنه!!!چه تاوانی دادیم؟!!!نظر شخصی من اینه که ترور تروره و نفسش بد و اینکه هدفش چه کسی بوده مهم نیست. ترور محکومه.(و البته سیاست کثیف تر از این حرف هاست!!!) ولی ما به کجا رسیدیم؟!انرژی منفی مرگ بر هامون گریبانگیر خودمون شد!!!فاجعه...
-
ایرانم تسلیت
چهارشنبه 18 دی 1398 18:17
جبرجغرافیایی یعنی جایی به دنیابیایی که برای داشتن یه زندگی معمولی کلی سال وقت بذاری،کارشناسی بگیری،ارشدبگیری،زبان بخونی،کلی خودتو بکشی برا ویزا وریکام وصدتا درد ومرض دیگه تحمل کنی، ازهمه چی بِکنی باکلی بغض و حس غربت و با امید رسیدن به اندکی آرامش، توی هواپیمایی بشینی که دیگه هیچ وقت توهیچ فرودگاهی فرودنمیاد.هواپیمای...
-
ساقی چو شاه نوش کند باده ی صبوح-----گو جام زر به حافظ شب زنده دار بخش
یکشنبه 1 دی 1398 10:50
پاییز واپسین نفس هاشو میکشید. پادشاه فصل ها کم کم بار و بندیلش رو میبست و رهسپار میشد و ای درییییغ که امسال بهش دل ندادیم و از طبیعت بینظیرش استفاده نکردیم!!! قرارداد دو ساله ما هم با رفتن پاییز تموم میشد و یه شرکت جدید پیمانکارمون میشد. چهارشنبه و شنبه 27 و 30 آذر رو مرخصی گرفتم و دل دادم به پاییز. چهارشنبه با نویان...
-
خوشا پر کشیدن
چهارشنبه 20 آذر 1398 11:01
خالم رفتپرکشید و راحت شد. روحت شاد.جات سبز. خاطراتت همیشه تو ذهنمون موندگاره خاله سکینه عزیزم...عجب رسمیه رسم زمونهقصه ی برگ و باد خزونهمیرن آدماااازونا فقققققطخاطره هاشوووون به جا می مونه...1398/09/20
-
سفر نطلبیده!
شنبه 16 آذر 1398 10:19
(برف بازی- گردنه اسدآباد)خیلی دودل بودیم بالاخره واکسن آنفولانزا بزنیم یا نه! دکتر نویان و هدا تاکید به زدنش داشتن و خیلیام میگفتن الان وقت مناسبی نیست! اپیدمی در اوج خودشه و واکسن بدن بچه رو ضعیف میکنه تا ایمنی هم حداقل دو هفته زمان میبره و ... ترس از سندروم گیلن باره هم داشتم. خلاصه شک داشت دیوونم میکرد. مهدی ظاهرا...
-
کابوسی به نام آنفولانزا!
سهشنبه 12 آذر 1398 10:20
(نفس مامان و هنرهاش)باز هم هوا سرد شد و آنفولانزا شایع شد. اولش اصلا فکر نمیکردم به اینجا برسه!!! میگفتم مثل همیشه میاد و میره! اما یهو به خودم اومدم دیدم همه جا رو گرفته!!! بیمارستان ها پر از مریض و فوتی ها متاسفانه زیاد!!! بدجوری ترسش به جونم افتاد!!! من هیچ وقت سراغ واکسن آنفولانزا نبودم. چون دکترا میگفتن هر کشوری...
-
من از عالم و آدم گله دارم گله دارم!
سهشنبه 12 آذر 1398 10:02
(برگ ریزون حیاط اداره98/09/11)نفهمیدیم امسال پاییز کی اومد کی رفت!!!نفهمیدیم کجای اینهمه دغدغه گم شدیم!!!نفهمیدیم باهامون چی کار کردن که هرچی سعی کردیم نبینیم، نشنویم، شاد باشیم نشد که نشد!!!گرونی، بنزین، اعتراض، خفه خون، بی نتی، آنفولانزا و هزار و یه چیز کوفتی دیگه!!!اینکه یه موجود بی اختیاری و هیچ کاری از دستت بر...
-
لاکپشت ها هم پرواز میکنند
شنبه 2 آذر 1398 13:47
خیلی تلخ تر از بقیه فیلم های "قبادی" بود(که تا حالا دیدم). تلخ تلخ. هنوز بغض گلومو فشار میده!!!"آگرین" دخترک بیچاره و احساسات متناقضش، بدجور احساساتم رو به بازی میگرفت!!!!حتی تصور اینکه جای آگرین باشم برام کشنده است. وقتی بچه شو میذاره که بمیره ولی میبوستش و پتو دورش میپیچه!!!!عشق و نفرت توامان!!!!...
-
دنیای بی نت
سهشنبه 28 آبان 1398 21:58
چقدر عجیب به اینترنت وابسته شدیم!!!به گوگل، اینستا، واتس اپ، تلگرام و ... چه عجیب زندگیمون به وجودشون وابسته شده!!! هیییی کابوس چهل ساله!!! 1398/08/28
-
شرمنده نباش دختر (معرفی کتاب)
دوشنبه 20 آبان 1398 13:43
"من آدمهای مبارزی را که هیاهو به پا میکنند دوست دارم. من عاشق کسی هستم که به خاطر خواستههایش شرمنده نیست و اجازه نمیدهد دیگران ناامید و منصرفش کنند . منظورم این نیست که این افراد هرگز نترسیدهاند، منظورم این نیست که هرگز در دام نظرات دیگران گرفتار نشدهاند، نه، آنها هم انسان هستند و مثل همه ما گاه دچار نبودِ...
-
فلسفه و عرفان از چهار سالگی!!!
سهشنبه 14 آبان 1398 11:36
شما تا حالا به همچین سوالی از بچهها برخورد کردین؟!شما باشین چه جوابی بهش میدین؟! چند روز پیش ازم پرسید:مامااان من اولش پیش خداجون بودم بعد اومدم تو دل تو؟!(من هیچ وقت بهش نگفتم پیش خدا جون بوده، فقط گفتم از اول یه نقطه کوچیک تو دل من بوده و کم کم بزرگ و بزرگتر شده و دنیا اومده. ولی حدس زدم که تو مهد بهش اینجوری...
-
اولین مهمانی دوستانه
شنبه 4 آبان 1398 14:01
من دلم روشن است... به تمام اتفاقات خوب در راه مانده که انتظارمان را میکشند... جشن تولد سی و چهار سالگی و ممنون از همه عزیزانی که کنارم بودن. باغ بابا 1398/07/27 (البته تولدم شونزده مهره، ولی چون دوست داشتم شراره و سینا عزیز هم باشن جشنشو عقب انداختم) (تزیین سالاد الویه) چند وقتی بود که پسرم دوستای اختصاصی خودش رو پیدا...
-
و نهمین سالگرد...
دوشنبه 15 مهر 1398 11:23
"تو از خورشید ها آمده ای از سپیده دم ها آمده ای تو از آیینه ها و ابریشم ها آمده ای در خلئی که نه خدا بود و نه آتش نگاه و اعتماد تو را به دعایی نومیدوار طلب کرده بودم جریانی جدی در فاصله ی دو مرگ در تهی میان دو تنهایی شادی تو بیرحم است و بزرگوار نفس ات در دست های خالی من ترانه و سبزی است من برمیخیزم! چراغی در دست،...